همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خیالات را بسی دوست...

خوشحالم که توی دنیای خیلی بزرگی(شاید بزرگتر از این دنیا) به اسم دنیای خیال زندگی میکنم!!!!

داشتم یه زمانی نگران میشدم که زیادی از حد موندم توش ولی الان خیالم راحته...!(بر اساس تصمیم "خودم" بودن!)

.

.

دیشب از کوره در رفتم و داشتم یه سری از چیزای بی ارزشو یادآوری میکردم و براش حرص میخوردم ولی بعد از مدت خیلی کوتاهی بیخیال شدم! قدیما هیچجوره نمیتونستم اینقدر سریع بیخیال شم! :/

.

.

دلم برای گیتارم خیلی تنگیده...

نزدیک یه ساله که کمتر روم میشه جلوی کسی بردارمش و ساز بزنم!

مجبورم وقتایی که تنهام اینکارو کنم و ماشالا چند وقتیه که اصلا تنها نبودم!

آخرین بار شنبه بود که فقط نیم ساعت دستم گرفتم و یه دینگ دینگی کردم! :/

گیتار جان شرمنده...خودم بیشتر از تو دلم تنگیده!(حالا اصن از کجا معلوم گیتارم دلش برام تنگ شده؟!)

مریمی خواهم ساخت که سازد جهان خود را نه جهان دیگران! :D

طبق بررسیایی که روی اطرافیان با دل و جرئت داشتم متوجه شدم که اونا تنها کاری که میکنن اینه که "خودشونن!"

برعکس من که همیشه میخوام عوض بشم...!

اصن خب که چی؟! اومدیم و مثلا(تاکید میکنم مثلا...مریم واقعا خیلی مهربون نیست!) من همیشه مهربون بودم و به این ویژگی شناخته شدم!

خب این بیش از حد مهربون بودن که اصلا به درد نمیخوره...میشی وسیله ی سو استفاده!

نه فقط مهربون بودن! هر ویژگی ای میتونه وسیله ی سو استفاده باشه!

شاید از یه نفر به خاطر زود عصبانی شدنش سو استفاده بشه!

پس من باید در کنار اون مهربون بودن و به رو نزدن یه سری چیزا، آدم رکی هم باشم وگرنه که سرم کلاه رفته...های های!

حالا چرا اولش گفتم مشکلم اینه که همیشه میخوام عوض بشم؟! منظورم عوض شدن در راستای شبیه دیگران شدنه...تا میبینم یه نفر یه ویژگی ای داره که میتونه خوب باشه ولی خودم اون ویژگی رو ندارم میخوام اون ویژگی رو در خودم به وجود بیارم...کاملا بی فایده!

(البته گاهی اوقات کاملا با فایدس ولی یه سری چیزا خیلی پیش پا افتاده و بی مورده...)

الگو داشتن خوبه ولی تا یه حد...گاهی اوقات توی الگو گیری زیاده روی میکنم و ممکنه باعث بشه چیزی از من نمونه!

گاهی اوقات باید خودم باشم...

توی این چند روز سعی کردم خودم باشم...باورم نمیشد اینقدر زود تاثیر داشته باشه!

پر از آرامش و ابراز کردن...شاید الان راحت تر بتونم کلمه ی "من" رو ادا کنم!

طی این یه سال(البته سال تحصیلی منظورمه!) خیلی عوض شدم...به نظرم در جهت مثبت بودن!

گاهی اوقات میشینم برای خودم میگمشون و خوشحال میشم...خوشحال ازینکه مریم عوض شده!

صد در صد که خیلی از اطرافیانم به طور مستقیم و غیر مستقیم موثر بودن ولی "من" هم خیلی همت کرد! :)

طی این یه سال این تغییرات به وجود اومد:

-زندگی کردن برای خودم!

-نترسیدن از شکست!

-ندیدن حاملان احساسات منفی!

-فراموشی!

-پیدا کردن "من"

-رعایت حد و حدودا!!!(داشتن مرز توی هر چیزی خیلی مهمه!)

-آسودگی خاطر!

-و...

جا داره از آدمای بد هم تشکر کنم که گاهی اوقات بیشتر از آدمای (مثلا) خوب توی روند تغییرات من تاثیر داشتن!


هعی روزگاررررررر

چرا هیچکدوم از لینکام دیگه چیزی نمینویسن؟!

چند وقت یه بار وبلاگاشونو باز میکنم به امید اینکه حرفی زده باشن و دلشون برای اینجاها تنگ شده باشه...

توی بعضی از وبلاگا چشمم به اون ایموجیای متحرک افتاد که یه زمان خیلی استفاده میکردیم...چه روزای خوبی بود! :)

جمعه

چرا امروز داره جوری رفتار میکنه که انگار جمعس؟!

میخواستم درس بخونم ولی ناخوش احوالم...روزه یکمی ضعیفم کرده!

ازونجاییم که فضا مثل غروب جمعس ناخوش احوالترم هستم!

دوباره چیزای منفی حال و روزمو احاطه کردن...نمیدونم گذر زمان بهترم میکنه یا نه!

کاش همه چی یه جور دیگه بود یا شایدم من یه جور دیگه بودم...

نمیدونم...هرکدوم که درسته!

کاش یه آرزو داشتم...میدونستم که هیچوقت بهش نمیرسم ولی حداقل کاش بود که فکر کردن بهش خوشحالم میکرد...

خانواده

طی کنار گذاشتن یکسری از ویژگیام چند وقتیه که به چیز جدیدی پی بردم...

اونم صمیمیت خونوادمونه!!!

قبلنم ازش خبر داشتم ولی الان خیلی بیشتر...

من و آبجیم و مامانم و بابام خیلی بیشتر از یه سری از خونواده های دیگه با هم راحتیم...

دیشب خیلی خوب بود...اینقدر با هم شاد بودیم که لبخند از روی لبم کنار نمیرفت!!!

یه زمانی آدمایی رو میشناختم که کلا با خونوادشون قهر بودن و حس میکردن با بی محلی کردن بهشون، دارن اونا رو تنبیه میکنن!

به نظر من این افراد فقط دارن وقت لذت بردن از وجود خونوادشونو از دست میدن!!!

حتی اسم خونواده باعث میشه که آدمای سو استفاده گر نتونن نزدیک آدم بشن و از دونستن اینکه چند نفر مثل کوه پشت آدم هستن، بترسن!!!

خلاصه که تا همین الان اگه تا حالا بد رفتاری ای نسبت به خونوادم داشتم رو نسبت میدم به "مریم بد" و اون فرد من نبودم!!!!

هرچند حس میکنم هر چی داره زمان میگذره، بیشتر یاد میگیرم با هر کسی چطوری رفتار کنم! :)

خلاصه که خدایا خوشیای آدما رو بهشون نشون بده و نذار دیر بهشون برسن! ^_^

"_"

گشنگی سخت است...!

نمره های دانشگاه دارن دونه دونه میان...خدا رو شکر تا الان راضی بودم...امیدوارم امتحان عمومیا خرابش نکنن!

البته مهم نیست...نمره مهم  نیست!!!

اینجوری نیست که از نمره ی خوب خوشحال نشم ولی خیلی خودمو درگیر نمره ی پایین نمیکنم!!!

ترم اول یه استادی توی ژوژمان بهم گفت من باهات موافقم...قبولت دارم!

چند روز بعد سایت دانشگاهو باز کردم و دیدم بهم 17 داده...بالاترین نمره ای بود که داده بود!!(متاسفانه با گروهمون دچار مشکل شده بود و کمی لج کرد! کسی نتونست نمره ی بالا ازش بگیره!)

اصلا ناراحت نشدم و فقط به این فکر کردم که استاده ازم راضی بوده  و حتما پیشرفتی در کار بوده! :)

.

.

دیشب یه سریال تموم کردم...جنایی پلیسی بود!!!

به شکل ترسناکی آدما کشته میشدن!

پرونده های فیلمش بر اساس واقعیت بودن...! :/

خدا رو شکر که تو ایران فقط پرونده های اختلاس داریم!

وا حیرتا از این همه جرئت!

چند روزیه فکرم در مورد یه قضیه ای فکر مشغوله!!!

در مورد خودم نیست...

در مورد بعضی از آدماس که در حال حاضر یکیشون دور و بر من وجود داره!!!

آدمایی که خیلی راحت حس خودشونو ابراز میکنن!!

هر حسی...از جمله عشق!!

آدمای عجیب و غریبی نیستن ولی ازونجایی که من مثل اونا نیستم برام عجیبن!!!

به خصوص که این حس بخواد خیلی متفاوت باشه...ولی خیلی راحت و بدون هیچ ترس و واهمه ای به همون شخص مورد نظر ابرازش میکنن...یه جورایی خیلی اهمیت نمیدن که دیگران متوجه بشن...اهمیتی نمیدن که پس زده بشن!!!

یا حتی روند عادی زندگیشونو خیلی راحت  بدون هیچ نگرانی ای تغییر میدن!!!

من به جای اون آدم نگران شدم...حتی فکر کردن بهش هم برام ترسناکه!!!

به خصوص که متوجه شدم دیگران در موردش چی فکر میکنن!

خلاصه که میدونم توی این مورد من آدم نگران و شاید ترسویی هستم...

ولی حتی اگه بخوام صفت ترسو بودنو یدک بکشم، ترجیحم اینه که اینقدر بدون فکر و بدون آینده نگری هر کاری رو نکنم...

به خصوص که مردم یه طوری شدن...طور بد طوری شدن!

دوست دارم ببینم آخر این ماجرا چی میشه! *_*

این یه هفته ی ترسناک...! ^_^

این هفته داره به خوبی و خوشی میگذره!!

خیلی تحویل کارا و امتحانا پشت سر هم افتاده بودن!

البته این هفته که تموم بشه بازم سه تا از امتحانا میمونن!!!

بازم خوبه...

ماه رمضونم اومد! 

بازم سریال دیدنا با آبجی جان شروع شد...البته دیگه پیشرفت کردیم...وقتی که ماه رمضونم نیست عین خوره میبینیم!

گاهی وقتا دلم میخواد تو همین دوران بمونم...کیف میده!!!

وقتی که به بزرگ شدن و وظایفی که باید به دوش بکمشون فکر میکنم، کم میارم...شایدم هر چیزی توی دوره ی خودش راحت باشه و الان وقت فکر کردن بهشون نیست!!!

☆_☆

برای یه سری از تغییراتم خوشحالم...!

امروز که با آبجی جان حرف میزدم به خیلیاشون پی بردم!!!

اصلا گذشت زمان خیلی خوبه! :)

پس فردا هم که ماه رمضونه!!!! ^_^

ازونجایی که چند ساله برای ماه رمضون برنامه های خوبی دارم، نگران نیستم! 

ولی تا یه ماه یه سری از برنامه ها کنسله...!

بازم خوبه...تنوع خوبه!

امروز برای آخرین بار رفتیم به اون کافه ی جادویی...اصلا اینجا فوق العادس!

هروقت که میرم هیچ فکر منفی ای سراغم نمیاد!!!

اونجا همه چیز خوبه...تنها جاییه که اون فضای ایده آل توی ذهنم واقعی میشه! :)

البته چند وقتیه که همه چی خوبه...ینی همیشه همه چی خوب بود و این من بودم که حواسم نبود!

مریم الان عالیه...فقط یه سری تغییرات دیگه مونده که به زودی سعی میکنم ایجادشون کنم!

~_~

نمیدونم دعا کنم زودتر زمان بگذره تا ژوژمانا و امتحانا تموم بشه یا دعا کنم زمان نگذره و ماه رمضون نیاد! ×_×

ماه رمضون خوبه ها ولی به شرطی که آدم کار نداشته باشه...

همش منتظرم...نمیدونم منتظر چی؟!

خیلی وقتا حس میکنم دارم زمانو میگذرونم تا یه اتفاقی پیش بیاد!

دوباره یه سری تصمیم به تغییر گرفتم البته با یه تفاوت...قبلنا وقتی که چنین تصمیمی میگرفتم، تا یه هفته ی اول موفق بودم ولی این دفعه از روز اولش نا موفق بودم...حتی شاید نسبت به حالت عادیم، پسرفت هم کردم! ^_^