همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

تو هیچی...

هفته ی پیش با جدا کردن خونم از خانواده موافقت شد و گفتن که برای پول پیش کمکم میکنن

البته که جوانبو سنجیدم و نشستم سر جام! این وزنه ای نیست که بخوام تکی بلندش کنم!

البته که میتونست روند جالبی رو سر راهم بذاره

راستش الان که اومدم بنویسم، توی ذهنم چیزای دیگه ای هستن که میخوام راجبشون حرف بزنم و اینی که گفتم صرفا یه خبر از این روزا بود

الان حالم گوهیه ازین بابت که اطرافم جوری شده که همه همش ازم میخوان شرایط همه رو درک کنم و هیچ کس کوچکترین توجهی به شرایط من نداره!

اصن همه فقط میرینن به حالم...هیچکی (تاکید میکنم هیچکی!) نمیبینه دارم چیکار میکنم؟ شرایط من چیه؟

یه سفر چند روزه که خدا میدونه از آبان ماهه منتظرشیم، تا الان قسمت نشده و حالا هم که داره وقتش میشه به لطف پادگان جوجه شاعر همش معلقیم و نمیدونیم بالاخره چه تایمی اوکی میشه؟

این وسط اصن هیچکی تخمش نیست که من واسه این سفر چه بار سنگینی رو باید از جانب کار و خونواده متحمل بشم و فقط انگار شرایط جوجه شاعره که ارجحیت داره!

بابا منم آدمم :)))

چرا زندگی و مسائل همه باید نسبت به من در اولویت باشه؟

یاد دیالوگ یه فیلمی که الان یادم نیست واسه چه فیلمی بود میفتم:

+پس من چی؟

_تو؟ تو هیچی!

خدا میدونه که دیگه هیچ ذوقی واسه این سفر ندارم و حتی دیگه دلم نمیخواد برم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد