حس میکنم از دنیای واقعی بیرون افتادم...
ینی کلا یه بیننده ام...
یاد آهنگ سینمای رضای یزدانی افتادم!
"دنیا شبیه سینماست، از وقتی چشم باز میکنی
رو به یه پرده ی سفید، فقط تماشا میکنی"
ولی گریه نمیکنم...
از مرحله ی زار زدن، رسیدم به بغض کردن! :))))
پیشرفت خوبیه...!
آسمانش راگرفته تنگ درآغوش
ابر,باآن پوستین سردنمناکش .
باغ بی برگی ,
روزوشب تنهاست ,
باسکوت پاک غمناکش .
یه کیسه بکس آویزون کن از سقف هر لحظه نیاز گریه داشتی اونو بزن
فکر خوبیه!!!! :دی
حالا از بغض هی برسه به خنده های از ته دل که دیگه عالی میشه مریمی^_^
در تلاشم که همین اتفاق بیفته!!!! :))))