همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

من چته؟! :/

خوبما ولی اصلا خوب نیستم...

این چه حالیه...؟!

23 آبان...!

امشب توی اوریانت دفترچه هامونو در آوردیم(من و آبجیم و سارا)تا در مورد قرار جدیدی که گذاشتیم، بنویسیم و تاریخ بزنیم تا رسما شروع به عملی کردنش، بکنیم!

آبجیم یه صفحه از دفترشو نشونم داد با این جمله:

"مریم یه روزی به این کاراش میخنده...23 آبان...کافه اوریانت"

پایینشم امضای خودم و آبجیم بود!

اصلا یادم نمونده بود ولی خب تقریبا قبولش دارم هرچند که نخندیدم...ولی مطمئنم بعدا میخندم!

برام جالبه...توی جمعمون یه جورایی آبجیم نوسترآداموسیه برای خودش...هر چی میگه درست از آب درمیاد!!!!


و اما قراری که امشب گذاشتیم...یه پس انداز با روش نسبتا خاص برای راه انداختن کافه ی خودمون! :))))

اگه اراده کنیم و عملیش کنیم خیلی خفن میشه! ^__^

اصلا لامصب انگیزه ای شده واسه خودش...! $__$

حتی اگه یه روز نشه کافه بزنیم، این تلاشی که میخواییم براش بکنیم خیلی شیرینه! :)

ترحم(!)

عاغا من گاهی اوقات خودم و رفتارام باعث میشن، حس ترحمم نسبت به خودم فعال بشه...!

خیلی حس مسخره ایه! +_+

اصلا خوشم نمیاد... 0__0

سیمسون ها!!!!!!

یه جمله خوندم از کارتون سیمسون ها:

"بدتر از بازنده شدن، اینه که بخوای توضیح بدی چجوری بازنده شدی!"


راس میگه ها...توضیح دادن خریتایی که در هر حال یه جورایی منجر به بازنده شدن میشن واقعا سخته...

ینی یه جورایی ته دلت میگی:

"آخه که چی؟! میخوای الان به اطرافیانت اثبات کنی که شاید یه زمان خر بودم ولی حالا دیگه نیستم؟!"

به قول جیگر توی کلاه قرمزی:

"مهمه؟! مهمه؟! مهمه؟!"

مریم جان خودتو رها کن...رهااااااااا :دی


این بحثا به کنار...یک اسفند شده!!!!! :/