همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

بی تو...داریوش! :)

از خواب بیدار میشی و یه آهنگ از خواننده ای که ازش خوشت نمیاد، توی سرت میخونه...

میری آهنگ رو دانلود میکنی و با جون و دل گوش میدی!

این روزا مریم عجیبی رو دارم میبینم! :دی

ولی این مریم، بدجوری حالش خوبه! :)))

خاطرات خوب

آدمای زیادی توی مسیر زندگی به پستمون میخورن...

و خیلیا هرچقدم که باشن، بالاخره میرن!

خیلی برام مهمه که بعد از نبودشون، چه خاطراتی ازشون یادم میاد...

حتی اگه با تلخی توی این مسیر ازم جدا شده باشن ولی خاطرات خوبشون یادم بیاد، معلوم میشه که...معلوم میشه که چی؟!

در کل که همین دیگه! :)))

.

.

منتظرم ماه رمضون تموم شه، اوریانت باز بشه...دلم لک زده! T__T

خدا

دیروز خدا باهام حرف زد...

فکر کنم اون شخص تاثیرگزار که منتظر بودم بیاد یه چیزی بگه و بره "خدا" بود...

مثل نور از بین درختا اومد...و من همه چیو فهمیدم...

دلم میخواست داد بزنم بگم خدا خیلی بزرگی! :)))

حس بی نظیری بود...

دیوونه نشدما...! ¤__¤

کم پیدام...

انقدر حرف دارم بزنم ولی هیچ حالی ندارم...

فقط الان دارم توی "گمشده ترین" حالت ممکن زندگی میکنم!

یهو افتادم وسط دنیای گنده ی آدم بزرگا و انقد کوچیک بودم که گم شدم...

یکسره منتظر یه شروع دوباره ام...اصلا بدجوری بهش نیاز دارم!!

یه شروع که کاملا شبیه تصورات و توقعات خودم باشه...

حس میکنم باید یه نفر بیاد یه جمله ی تاثیرگزار بهم بگه و بره...و من یهو ازین رو به اون رو بشم!!!!

اصن نمیدونم...فقط همه چی عوض شه...یه نقطه بذارم و برم سر خط....

×__×

نووووزده!

با دو روز تاخیر نوزده ساله شدنمو تبریک میگم! :)))

هیژده سالگی خیلی عجیبی رو پشت سر گذاشتم...به معنی واقعی 18 سالگی بود!!!! :دی

پر از اتفاقای نوووووو...

در کل با همه ی خوبیا و بدیاش خیلی قشنگ بود! ^__^


فرشته؟!

امروز یکیو ملاقات کردیم که شدیدا عجیب بود...

یه مردی که وسایل چرمی میدوخت!

ظاهر هپلی و ساده اما باطن دانا و شدیدا پیچیده! :)

حرفایی میزد که فقط عارفا میتونستن بگن...!

عااااااالی!

حرفایی که نصیحت نبودن اما شدیدا راه درست رو نشون میدادن...!

حرفای خیلی خوبی که الان با خودم میگم کاش نوشته بودمشون...

اگه یه روزی بتونم اونقدری که اون مرد با درون خودش حال میکرد و خوشحال بود، خوش باشم، میشم خوشبخت ترین آدم...حداقل توی دنیای خودم! ^__^

و به نظرم اومدن چنین آدمی جلوی راهمون یه نشونه بود...یه نشونه که به من و آبجیم و سارا نشون بده دنیا برای خوش بودن ما، چیزای زیادی داره...چیزای کوچیکی که میتونن خوشحالی های عمیقی برامون به جا بذارن!!!!

انگار یه فرشته بود از طرف خدا...یه فرشته که بال هاشو زیر ظاهر ساده(و یه جورایی هپلی) قایم کرده بود...

شاید این تاثیرای خوب حرفاش، به خاطر این بود که بدون ادعا این حرفارو میزد...!

طعم موفقیتو به خوبی چشیده بود اما توی دورانی که موفق بود زندگی نکرده بود و حالا بعد از کلی کار که انجام داده بود، با چرم دوزی مشغول بود و معتقد بود حالا زندگی رو پیدا کرده...

خیلی حرفه...خیلی...

اون بچهه خود اصلیمونه! :)

به نظرم همه ی ما یه دختربچه/پسربچه ی درون داریم...

یه سریامون گاهی وقتا همراهیش میکنن...

یه سریامون باهاش لج میکنن...

یه سریامونم میکشنش...

و اما بدترینش اونایی هستن که باهاش لج میکنن...یه جورایی خودشونو گم میکنن و...خلاصه که یه خرابکاری بزرگ توی شخصیتشون درست میشه...!

اون بچه، خود واقعی ماست...

.

یاد فیلم آتش بس افتادم! :)

ایت ایز حقیقت محض!

خب دوره و زمونه ای شده که متاسفانه یا خوشبختانه آدما "تاریخ مصرف دار" شدن...!

بعد از مدتی یهو 

میگندن...

ترش میشن...

تلخ میشن...

میپلاسن...

واضحترش اینه که "خودشون" میشن...!

خاکستری...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بنگ!!!!!!!!!!!!

امام خدا بیامرز چنین جمله ای فرموده:

"طوری نکنید که انگار طوری شده!"

خیلی حرف پشتشه واقعا...! :/