-
عمق فاجعه
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 19:35
سلام خوفین؟! نظرتون چیه امروز یکم سر به سر شقایق بزاریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!! آبجیم کلاس اول که بوده یکی از دوستاش واسش یه جوک گفته این بنده خدا هم از اون بچه های ساده روزگار شب تا صبح خوابش نبرده همش منتظر بوده یه صائقه از آسمون بیاد بخوره فرق کلش سوسکش کنه!!! از عذاب وجدان تا رسیده خونه واسه مامانم تعریفش کرده...
-
آدامس خرسی
جمعه 23 دیماه سال 1390 15:46
سلام دوستان میخوام یه شرح حال از آ خرین روز امتحانام بدم با دوستم سارا پامونو گذاشتیم تو مدرسه ثانیه اول بودم ثانیه دوم نبودم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اگه گفتین کجا بودم ؟ الف) تو فضا بودم! ب) رو پله ها له شده بودم با مقنعه دوستم !!!!!! پ) سوار ترن هوایی شهر بازی بودم !!!!!!!!!!!!! د) سوال نکته...
-
خوشبختانه
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 11:27
سلام دوستای گلم مریم از دست امتحانای ترسناک جون سالم بدر برده باورتون میشه؟ خودمم باورم نمیشه دلم میخواد از این به بعد همیشه بیام پیشتون دارم از خوشحالی بال در میارم تو این چند وقته دلم لک زده بود واسه دو دقیقه اینترنت خدایا چی میشد معلم بد تودنیا وجود نداشت(همه مثل ستوده جان بودن) تازه یه خاطره ی قشنگ از روزهای...
-
بدبختانه
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 12:59
دوستای گلم امتحانام شروع شده من هیچ تضمینی نمیکنم که بتونم مثل همیشه بهتون سر بزنم پس فعلا خدافظ
-
ترس از...
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 16:18
میدونید ترس از معلم و درس یعنی چی؟ یعنی اینکه یه روز صبح از خواب بیدار بشی ببینی یه تب خال گنده زدی! حالا چرا گفتم ترس از معلم و درس؟ چونکه خواب دیدم معلم ادبیاتم یعنی (لولو)داره از امتحان ترمم یعنی (هیولا)نمره کم میکنه واین اتفاق بسیار ترسناک جمعه صبح که از خواب بیدار شدم رخ داده بود خدایا...خداوندا...نسل معلم و درس...
-
قضاوت الکی
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 17:24
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید. او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند....
-
حل مسئله به دو روش آمریکایی و روسی:
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 14:11
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان را فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضا بدون جاذبه کار نمی کنند. (جوهر خودکار به سمت پائین جریان نمی یابد و روی سطح کاهنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان را فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود...
-
تاشقایق هست...
جمعه 18 آذرماه سال 1390 10:35
سلاممممممممممممممممممم دوستای گلم می دونین امروز چه روزیه؟ امروز 18اذره که هر سال تو این روز ساعت 7:5شب ابجی شقی من (ابجی بزرگم)به دنیا میاد پس بیاید براش یه تولد تولد بخونیم تا بچه دلش شاد شه ولی خدا وکیلی خیلی دوستش دارما اما بهش نگید مغرور می شه ها همین دیگه تا شقایق هست زندگی باید کرد
-
لغت معنی مکالمات جوانان
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 15:06
اوزگل=زشت وبی قواره دودره کردن=کسی را گول زدن ودر رفتن افه اومدن=ژست گرفتن مادرش گیره=مادرش سخت گیره یارو رله است=برعکس گیر دادن-یارو ریلکسه خرمایه=پولدار تریپ لاو=خیلی عاشقانه یارو فنچه=یارو بچه است یارو جواده=یارو احساس خوش تیپی می کنه جواد مخفی=به پژو R. D باموتور پیکان گفته می شه دوو منگول=به اتومبیل دووماتیز گفته...
-
رنگ خـــدا
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 17:08
ـ مامان! یه سوال بپرسم؟ زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت : بپرس عزیزم . - مامان خدا زرده ؟!! زن سر جلو برد: چطور؟! - آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده ! - خوب تو بهش چی گفتی؟ - خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده !!! مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟ زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در...
-
ادب اصیل ما
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 17:07
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با...
-
لبخند
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 17:02
پیری برای جمعی سخن میراند. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها...
-
هه هه هه
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 19:33
اهل حمامم پوستم مهتابی ست چشمهایم آبی ست پدرم دلاک است سرطاسی دارد لُنگ می اندازد شامپو مصرف میکند کله اش هی کف می کرد و سپس مویش ریخت و چه اندازه سرش براق است! حرفه ام دلاکی است هدف من پاکی است می نشیند لب سکو آرام یک نفر با احساس او تصور میکند خوش پرو پاست! کودکی را دیدم می دود در پی صابون و لگن ای نهان در پس در خشک...
-
معانی جدید چند کلمه
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1390 16:22
سطل آشغال : وسیله ای است موجود در خیابان ها جهت ریختن زباله در اطراف آنها ! مدرک تحصیلی :کاغذی مستطیل شکل، در ابعاد مختلف که بسته به مقطع ، قیمتش فرق می کند ! اوراقچی :تنها موجودی که زنها را بهترین رانندگان دنیا می داند ! حراج :اصطلاحی است که در آن به قیمت اصلی کالا درصدی اضافه کرده و با ماژیک قرمزروی آن خط زده و قیمت...
-
فقط یک ساعت!
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 13:43
مردی ، دیر وقت ، خسته و عصبانی ، از سر کار به خانه بازگشت . دم در ، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. ـ بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ ـ بله حتماً . چه سوالی ؟ ـ بابا ، شما برای هر ساعت کار ، چقدر پول می گیرید؟ ـ مرد با عصبانیت پاسخ داد: "این به تو ربطی ندارد . چرا چنین سوالی می کنی؟" ـ فقط می خواهم...
-
آن سوی پنجره
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 13:39
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند؛ از همسر ، خانواده ، خانه یا تعطیلاتشان با...
-
پـَـَـــ نــه پـَـَـــ
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 22:47
با دوستم رفتیم تو یه مغازه ی شلوغ که عسل طبیعی میفروشه؛ نوبت ما که میشه طرف میگه:شمام عسل میخواین!؟ ، پـَـَـــ نــه پـَـَـــ دوتا زنبوریم اومدیم استخدام شیم * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * دوستم پاش تو گچ یارو میگه شکسته میگم پـَـَـــ نــه پـَـَـــ پاشو گچ کرده که از شهرداری عوارض نوسازی بگیره * * * * * *...
-
هوشمندانه احمق باشید!
جمعه 21 مردادماه سال 1390 23:22
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد. مردم با نیرنگی ، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه (یکی طلا و دیگری نقره) به او نشان می دادند ؛ اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد! این داستان را در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او شان می دادند و ملانصرالین همشه سکه نقره را...