همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

نیست شدن یا بودن...

اینجا، یه خونه ی چوبی وسط جنگله...

همه چیز در حالت مطلوبه!

پرنده ها آواز میخونن یا شاید جیرجیرکا جیرجیر میکنن،

بوی سیگار و چوبای خیس یا شایدم بوی قهوه و وانیل،

شاید آهنگ knives out از radiohead یا حماسه کولی از queen داره میخونه،

قشنگترین لباسم که استایل مورد علاقمه تنمه،

موهام شدیدا کوتاه و آبی رنگه یا شدیدا بلند و مشکی که بافته شده،

تنهای تنهام یا شاید چندتا از آدمای عجیب زندگیم هم حضور دارن،

ازون خنده های مرلین مونرویی روی لبمه یا شاید با حالت واقع گرایانه ای گریه میکنم،

تک تک لحظات زندگیمو فراموش کردم یا شاید هر خاطره ای مثه یه فیلم سینمایی کسل کننده از جلوی چشمم میگذره،

روی یه صندلی راک لم دادم یا شاید با استرس وایسادم،

چشمامو میبندم!

با خیال راحت دیگه بازشون نمیکنم یا شاید با ترس و به دنبال یه فرصت دیگه ای  سریعا بازشون میکنم،

اون آدمای عجیب، میذارن به حال خودم باشم...

و من انتخاب میکنم!

باشم یا نباشم...؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
شَخایِخ یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 02:06 http://makh-fi.blogsky.com

شاید نَبووودن بهترین راه واسه واقعا بودنه !
وختی همه خسته کننده ان ...
نه !
وختی هیچ حِسی نداری واسه اینکه چیزیو حس کنی ...
می شینی و فقط نگاه میکنی ...
که چجوری میرن و میان ...
پلک میزنی ...
چشم نمیدوزی ...
فقط چشماتو میچرخونی دور و برت ...
آدمای بدی که حالتو خوب کردن ...
آدمای خوبی که حالتو بد کردن ...
آدمایی که عاشقشونی و باعث میشن حالت تهوع بگیری ... آدمایی که بهت لبخند میزنن اما اهمیتی برات ندارن ...
هیچ حسی به هیچکدومشون نداری ...
فقط بهشون نگاه میکنی انگار که تو یه تافته ی جدا بافته ای ... یه بیننده که نشسته و گذر زندگیشو بدونِ هیچ اظهار نظر و جبهه گیری نگاه میکنه ...

دارم کم کم به نشستن لب جوی و تماشا کردن گذر عمر عادت میکنم ...
شاید یکم دیگه که بگذره ببینم لبِ جوی مُردَم :/

هعییییی روزگار...یه بیننده که هیچ تعلق خاطری به آدما و دنیاشون نداره! :/
شخایخ! آدرس وبتو اشتباه نذاشتی؟! یا هنوز نساخته، پاکش کردی؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد