الان از هیچی زندگیم راضی نیستم...!
دیگه برای خودم زندگی نمیکنم!!
مثه یه آدم آهنی شدم...
این اون ایده آلی نیست که دنبالش بودم!
الان فکر و ذکرم برای همه چیز و همه کس درگیره جز خودم...!
و هیچکس نمیفهمه...همه فقط دارن مستقیم یا غیر مستقیم توقع میکنن!
هر لحظه دارم اینو حس میکنم که دیگه جونی برام نمونده...فقط روز به روز بیشتر دارم درگیر روزمرگی میشم و ساکت تر...
عجیب دلم میخواد بزنم همه چیو له کنم و از اول شروع کنم! ://
.
.
پ.ن: تهران واقعا کوچیکه...
یکم به خودت بیشتر اهمیت بده
هر کاری میکنم نمیشه...
خسته کننده شده همه چی! :(
اسم اهنگه tonight انریکه است
عههههه گوش دادمش!
خستگی از زندگی ها از وقتی که هشت سالم بود میگفتم خدایا چرا نمیمیرم و هر چی جلوتر میره فقط به این نتیجه میرسم که زندگی من ی کمدیه براش ک هی من خاکشیر شم و باز بلند شم و اون به تلاشای بیهودم بخنده کاشکی قبول کنم که تو دنیا جایی ندارم و بعد شکستم دیگه هرگز پا نشم.کاشکی جوری بمیرم که اثری ازم نمونه نه کسی یادش بیاد منو نه کسی راجبم ی فکر کوچولو کنه
دوست دارم محو شم به همین سادگی:)
منم همینطور! :/