همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

بد احوال

الان از هیچی زندگیم راضی نیستم...!

دیگه برای خودم زندگی نمیکنم!!

مثه یه آدم آهنی شدم...

این اون ایده آلی نیست که دنبالش بودم!

الان فکر و ذکرم برای همه چیز و همه کس درگیره جز خودم...!

و هیچکس نمیفهمه...همه فقط دارن مستقیم یا غیر مستقیم توقع میکنن!

هر لحظه دارم اینو حس میکنم که دیگه جونی برام نمونده...فقط روز به روز بیشتر دارم درگیر روزمرگی میشم و ساکت تر...

عجیب دلم میخواد بزنم همه چیو له کنم و از اول شروع کنم! ://

.

.

پ.ن: تهران واقعا کوچیکه...

نظرات 3 + ارسال نظر
پروفسور دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 09:34 http://otagham.blogsky.com

یکم به خودت بیشتر اهمیت بده

هر کاری میکنم نمیشه...
خسته کننده شده همه چی! :(

پروفسور دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 09:35 http://otagham.blogsky.com


اسم اهنگه tonight انریکه است

عههههه گوش دادمش!

مریم دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 21:35

خستگی از زندگی ها از وقتی که هشت سالم بود میگفتم خدایا چرا نمیمیرم و هر چی جلوتر میره فقط به این نتیجه میرسم که زندگی من ی کمدیه براش ک هی من خاکشیر شم و باز بلند شم و اون به تلاشای بیهودم بخنده کاشکی قبول کنم که تو دنیا جایی ندارم و بعد شکستم دیگه هرگز پا نشم.کاشکی جوری بمیرم که اثری ازم نمونه نه کسی یادش بیاد منو نه کسی راجبم ی فکر کوچولو کنه
دوست دارم محو شم به همین سادگی:)

منم همینطور! :/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد