هر چیزی رو که دیوانه وار میپرستیدم، الان پشیزی برام اهمیت نداره...
حد الامکان دلم میخواد فرسخ ها ازشون دور باشم!
خونواده، دوست و رفیقام، درسم، کارم، تهران، همه ی پاتوقام، همه چی...
فقط میخوام برای هرکس و هرجایی که بودم، دیگه نباشم...
یه چیزی مثه صابر ابر توی فیلم "اینجا بدون من" شدم!
به نظرم دیگه بودنم اینجا و پیش این آدما لطفی نداره...
کاش میشد یه جایی برم که هیچ کس با شخصیت الانم، نشناستم!
ندونه مریم کی بوده؟! چیا بهش گذشته و خلاصه که ازین دری وریا...بدون هیچ بک گراندی!
یه دنیای کاملا متفاوت...
-__-
پرستین چیزیم خوبه نشون میده ادم تو ی دورانی چیزایی داشته که الان دل کنده تا جایی یادمه چیزی نداشتم بپرستم حتی خانوادم دوستام شایدم از سنگدلی من باشه همه چیز بازم تقصیر من میشه پستای قبلتو که میخوندم چقدر سرزنده بودن ادم حس میکرد که یه دختر که قلبش هنوز تاپ تاپ میکنه با علاقه مینویسه اما الان فقط احساسات خودمو تو نوشته هات میبینم:)
میفهمم...این سنگدلی تو نیست!
فقط اینایی که میگی نتونستن برات بت های خوبی باشن...البته داشتن بت توی زندگی واقعا چیز بدیه!
سخت مگیری، سخت میگیره روزگار،،، ردش کن روزهایی که رفتن رو...
خیلی سعی کردم...ولی دارم از همه جا میخورم! :(