نمیدونم چه خبره...؟!
این روزام پر شده از رفت و آمدای آدمای گذشته...
انگار داستانی که چند سال پیش خودم ساختمش، یه جورایی شده زندگیم!!!
یه چیزی شبیه یه گردنبند کهربا که توی روزای خاصی، اتفاقای عجیبی رو برام رقم میزنن...!
عجیب اما واقعی! :)))
توی یه روز با احوالات شخمی، سه نفر پیگیر حالت باشن و سیم بکسل به سمتت پرت کنن!
و یکیشون اولین عشقت و اون یکی اولین آدم زندگیت!
و سر از اورینت دربیاری...اون قهوه بخوره، با دو تا شکلات پرتقالی، اونم به انتخاب خودش!
دارید منو دست میندازید...؟!!
یکیتون شده بابا لنگ دراز، یکیتون یوجینِ راپونزل؟!!!
و من آمیلی که چیزی رو حس نمیکنه...؟!!
گویا واقعا همه چی بیات شده...برای من!
دستتون درد نکنه...سعی میکنم ده سالِ دیگه، همه ی این اتفاقا یادم مونده باشه و به عنوان خاطراتِ خاص ازشون یاد کنم! -__-
داستانتو نوشتی؟ یا فقط تو ذهنت بوده؟
نوشتم!! :)))