همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

پروانه شدم؟!

مثه حماسه رابطه ی سختی با چارشنبه ها دارم...چارشنبه های لعنتی! :)

و اما چارشنبه ی سخت دیگه ای توی زندگیم رخ داد...نمیدونم چقد سخت؟! سخت بود یا سختتر؟!

در هر حال رخ داد و انقلابِ قلبِ منقلبِ من، به وقوع پیوست...

و من رفتم...

یک سال و نیم زندگی، توی یه لحظه دور ریخته شد...درست مثل اینکه چند گیگ اطلاعاتی که چند وقته توی سطل آشغال یه سیستم باقی موندن و با خالی کردن سطل آشغال، مهری بزنی به لازم نبودن اون دیتاها...

الان توی بی حسی محضم...و بی خبر ازینکه ده بیست روز دیگه چه حسی قراره داشته باشم؟!

متنفرتر میشم یا دلتنگتر...؟!

چقد سخته آدم خودش به نتیجه ی حرفایی که اطرافیانش میزدن برسه...شبیه آدمی میمونه که کلی بالا آورده و عضلاتش کوفته شدن!

و حس همزاد پنداری با نارینی که فقط دلش میخواست منکر یه سری خاطرات شه تا با خیال راحت به اون زندگی جدیدی که یه جای دیگه شروع کرده بود برسه...با این تفاوت که اون دلبسته ی زندگی جدید بود و من هنوز توی ترس و تردید دلبسته موندن به زندگی قبلی....

.

.

کاش دیگه هیچوقت با هیچ آدمی نون بیار کباب ببر بازی نکنم...

زمستونِ من برگرد....میخوام شکوفه بدم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد