حساب کردم و دیدم ده روز گذشت...
ناخودآگاهم پر از دلتنگیه اما در ظاهر شبیه دختر بچه ای هستم که میون آدم بزرگا نشسته و از چیزی خبر نداره!
انگار فراموشی محضه!
اما گاهی وقتا...فقط گاهی وقتا
مثلا با شنیدن یه سری آهنگا،
رد شدن از بعضی جاها،
دیدن اسم و عکس آدمایی میونِ اکانتای گوشیم،
صبح بیدار شدن و به یاد آوردن حرفا و آدمای توی خوابم،
خاطراتی یادم میان که انگار مال من نیستن...
اما شدیدا احساس نزدیکی باهاشون دارم!!!
همه جا و توی هر موقعیتی، با چشمای باز خوابم و خوابِ اون خاطرات غریبو میبینم...!
دیگه به بیداریام اهمیتی نمیدم...اصرار میکنم که حالم خوبه!
و توی خوابم زندگی میکنم...اونجا حتی غصه ها هم ایده آلن...