همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خواب

حساب کردم و دیدم ده روز گذشت...

ناخودآگاهم پر از دلتنگیه اما در ظاهر شبیه دختر بچه ای هستم که میون آدم بزرگا نشسته و از چیزی خبر نداره!

انگار فراموشی محضه!

اما گاهی وقتا...فقط گاهی وقتا

مثلا با شنیدن یه سری آهنگا،

رد شدن از بعضی جاها،

دیدن اسم و عکس آدمایی میونِ اکانتای گوشیم،

صبح بیدار شدن و به یاد آوردن حرفا و آدمای توی خوابم،

خاطراتی یادم میان که انگار مال من نیستن...

اما شدیدا احساس نزدیکی باهاشون دارم!!!

همه جا و توی هر موقعیتی، با چشمای باز خوابم و خوابِ اون خاطرات غریبو میبینم...!

دیگه به بیداریام اهمیتی نمیدم...اصرار میکنم که حالم خوبه!

و توی خوابم زندگی میکنم...اونجا حتی غصه ها هم ایده آلن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد