همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

سرزمین عجایب!!

پنچر از حال و هوای غروب  سی و یک شهریور و غرق خاطرات!

راه رفتن توی پیاده رو و احساس "نیست بودن" لابلای بودن آدما...

روایت کردنای فردی مرکوری توی گوشت و سرازیر شدن قطره های اشک از سر بهانه ی کودکانه...

حس دربدری از فکر اینکه الان کجا باید برم...؟!

حرکتِ بی اختیار به سمت کافه ی روزای دور!

تنها...و مثل خیلی وقتای دیگه بفهمن که امروز ازون روزای بن بسته...درست مثل بن بست موثق!

با همه ی اینا تصویر خیلی کلاسیک و صامتی شبیه فیلمای 1960 یا شاید قبلتر به وجود اومد، میتونست شبیه آب روی آتیش باشه...

بعد از احوالپرسی ای که همه جواباش از طرف همه، به دور از حقیقت بودن، بدون هیچ حرف دیگه ای موزیک توی کافه پلی شد و همچنان حرفی برای گفتن نبود!

من بودم،

منظره خیابون نه چندان خاصی که از پشت شیشه های کافه معلوم بود،

شکلات پرتقالی و ناچینگا

 و موزیکی که تنها برای یه مشتریِ اون کافه گذاشته شده بود...

نظرات 1 + ارسال نظر
Ali_MJfollower یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 05:26 http://thisistheman15.blogsky.com

آه ... فردی مرکوری ؟؟؟

خدای من ... یعنی این نسل امروز بعد از این همه سال هنوز فردی و فریادهای عاشقانش رو ستایش میکنه ؟؟ سپاس ... درود بیکران ...

بله با اجازتون!!! :)))
صدای جناب فرخ بولسارا، خیلی پس زمینه ی خاطراتِ بنده بوده و هست!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد