همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

آرامش

حقیقتا توی فکرم اینطوری میگذشت که مثلا

"خدای من...پس تا به کِی اینطور چس ناله میمونم؟! من آفریده شدم برای غصه؟!"

خدا هم همیشه دست به سینه بهم زل میزد و پوزخند تحویلم میداد!!! :\

نگاهی شبیه فحش...!

همیشه با انزجار به افرادی که در مورد زندگیم به به و چه چه میکردن نگاه میکردم با ناشکری تمام توی ذهنم با خودم کلنجار میرفتم!

و...

و...

و...

حقیقت امر اینه که "من" با بیست سال عمر، کلی خاطره دارم...بی هیچ پشیمونی ای!

شاید سختیا و تجربه های بد زیادی هم بود...اما بازم پشیمون نشدم!

الانم با آرامش نسبی و یه روزمرگی روتین، دارم بیست و یکمین سال رو پر میکنم...

و این آرامش، رضایت، خوب بودن و...فقط یه چیزو بهم نشون میده!

اینکه دارم "بزرگ" میشم...

تازه دارم میفهمم که میگفتن به خاطر سنته! +__+

به امید خوب باقی موندن...

نظرات 1 + ارسال نظر
رها چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:32 http://doniayman7.blogfa.com/

سلام خانوم ببخشید مزاحمتون شدم یه کاری دارم شما از اقای داداشی نویسنده وب زندگیمون قصه نیست و نبود خبر دارید اصلا ایشون رو یادتونه؟ ادرسشو میزارم ادرس وب خودمم گذاشتم لطفا اگه خبری دارید به من خبر بدید بی زحمت
اینم ادرسش
http://zendeghimon-ghese-nist.mihanblog.com/

سلام عزیزم
ایشون تا حالا واسه من کامنت گذاشتن...فقط در همین حد خبر دارم!!! :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد