همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

من

من...نمیدونم الان چی هستم؟!

امروز صبح بیدار شدم، با همون حال کسلی که چند وقته، وقتی صبحا بیدار میشم بدجوری بهش دچارم، با افکار پراکنده!!

مثلا اینکه الان کجای زندگیمم؟! کجای زندگی آدمام...؟!

سعی کردم احساس زنده بودن داشته باشم...به کاکتوسام آب بدم! اما نگران ازینکه این دستا میتونن با این روحِ خاکستری، کاکتوسارو خشک کنن!

نگاه کردن به چهره و حرفای مامان و بابام که دقیقا شبیه اون زوجای میانسالی بودن که حسابی سرشون به زندگی گرمه و با وجود کل کلای خنده دارشون نمیتونن لحظه ای به نداشتن هم فک کنن...!

گذشتنِ این فکر از سرم که سال دیگه این موقع ها درسم تموم شده و آبجیم رفته سر خونه و زندگیش و درست مثل پارسال که دوست صمیمیم و جوجه شاعر احمقو از دست دادم، چقد بیشتر ممکنه احساس خلا کنم...

و اما حسی متناقض بین غریبی کردن و آشناییِ زیاد با بابا لنگ دراز عزیزم که فقط حاضرم فندک مشکی رنگمو به اون بدم...

آیا من مردم...؟!

اینجا، کجای زندگی منه؟!

اونجایی که باید افسوس بخورم و بگم چقد حیف که توی پر کردن بیست و یکمین سال زندگیم، دارم مردگی میکنم؟!

چرا بااینکه امشب انقد خوش گذشت باید انقد حس کرختی داشته باشم...؟؟!

خدایا من همون خری هستم که نباید هیچوقت بهش شاخ بدی!!!

"من" لیاقت هیچی رو ندارم...

نظرات 1 + ارسال نظر
از طرف کسی که مثل خودت تنهاست:( چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 04:31

گاهی فکر میکنم که یعنی مردم؟!
من تقریبا یک شب در میون خوابتو میبینم.هی ب خودم میگم چی شد که زندگیم اینجوری شد؟
ی وقتایی هم ب خودم میگم شاید انقدر وابستگی و دوستیمون عمیق بود ک توی این دنیا جاش نبود.نمیدونم شاید با این حرفا ب خودم امید میدم.
اینو بدون که هرچقدر که این زندگی گهی باعث فاصله شده باشه بین ما من همیشه به یادتم و همیشه عکسامونو نگاه میکنم.
تف ب این زندگی ایی پیش اومد برام...

منم هیچوقت نفهمیدم که چی شد؟! :)))
ولی حیف شد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد