همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

ثبت کردن ممنوع...؟!

امشب بعد از اظهار نظر بابا لنگ دراز در موردِ تجویزِ زود دود کردنِ یادرگاری هاش، برای درمانِ مرضِ ثبت کردنم، به خیلی چیزا فک کردم...

معتقد بود یه روزی بدون ناراحتی، همه رو دور میریزم!

اما این چرته...یادگاری هایی هستن که هرچقدم از فضاشون دور شده باشیم، بازم دوست داریم حفظشون کنیم...شاید احساسات همون لحظه ی اولشون یادمون بره اما بازم دوباره دیدنشون، شوق و ذوق دارن...انگار که بشینی آلبوم عکسای بچگیتو نگاه کنی!

در مقابلش یادگاری هایی هستن که شبیه شخصیت دیوانه سازای هری پاتر، شروع میکنن به مکیدنِ خاطرات خوب...تا جایی که جسارت اینو پیدا میکنی که همشونو از بین ببری...که در نهایت همون نابود کردن ها، آرومت میکنه...

تا الان پیش اومده که یادگاری هایی از یه فرد کنارم بودن که یه سریشون همچنان احساسات قشنگی رو برام ساختن و مقابلش یه سریاشونم انگار دست انداختن دور گردنم و نمیذاشتن نفس بکشم...که اتفاقا توی لحظات سیم آخری، زدم شل و پلشون کردم و تهش یه نفس راحت کشیدم، حداقل برای لحظاتی موقت!!

ولی یادگاری های مثبتِ همون فرد رو هنوز دارم و حداقل ازشون یه لبخند دریافت میکنم! :)

شایدم باید به سن بابا لنگ دراز برسم و بفهمم که باید همشونو دور ریخت! (البته که هر چی دارم بزرگتر میشم، ارزشا هم بیشتر کنار میرن...بعید نیست نهایتا یکی-دو سال دیگه به این حرف برسم!)

اما کاش میفهمید که اصرارش برای نگه نداشتن یادگاریش، فقط به نگرانیای من اضافه میکنه و هیچ درس مثبتی برام نداره...

پ.ن: معلومه خسته شدم ازینکه بخوام ادای آدم بزرگا رو دربیارم تا داشته باشمش...؟! :)))

پ.ن2: ازین به بعد هیچ اصراری در کار نیست...من همون رد داده ای هستم که فقط قراره یه سال دیگه صبر کنه تا درسش تموم شه و ازون به بعد با تلاشی هر چه تمامتر، برینه به همه چی!

پ.ن3: آدما زود متوقع میشن!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد