همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

هشت ترین روز سال

دقیق به ساعت نگاه نکردم که ببینم از دوازده گذشته یا نه؟!

در هر حال...من به عنوان هشت ترین روز سال ثبتش میکنم!!!

نزدیکای سه راه جمهوری و سراغ گرفتنای بابا لنگ دراز از دو سال پیش...!

و درنهایت بحث استوری عاشقانه ای که دیشب گذاشته بود رو وسط بکشه!

"-چرا ریکشنی نشون ندادی؟!

-با من بودی؟!

-خودت چی فکر میکنی؟!

-با من بودی!

زل زدن و سکوت کردن!!!!"

لعنتی حتی اعتراف کردنتم به درد عمه ات میخوره!!! :)))

همش میخوای همه چیو از دهن من بشنوی‌‌‌...

ولی این مریم خیلی عوض شده...شاید دیگه نشنوی! مثه همین امشب!!!

در هر حال...فیلمی و قشنگ بود!

و تلاشت برای جاودانه شدن...لباست که بهم دادی برای خودِ خودم! :)

نظرات 1 + ارسال نظر
بهزاد چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 05:01

چقد زیادی عاشق میشید شما دخترا. بابا لنگ دراز پا بده دیگههه خواهرم اذیت نشه

دادا ما دخترا به خاطر زیاد بودن دوز احساساتمون گاهی قاط میزنیم و یه حسایی رو با عشق اشتباه میگیریم...مثلا یکی ترحممونو برمی انگیزه، یهو میگیم عه من عاشق این شدم!! -__-
یا یهو جوگیر میشیم میگیم عه این خودشه!!! :))

بابا لنگ دراز پا داده، ولی حالا من گیر کردم که این حسی که الان بهش دارم دقیقا چیه؟! ازون حساییه که رفته پشت توهمِ عشق قایم شده یا چی؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد