از پریشبه که با یه مسمومیتِ دیوانه کننده که کم کم داره به مسمومیتِ فکرم هم منجر میشه، دست و پنجه نرم میکنم...
سختترین بخشش اینه که از دیشب تا حالاست که خوابم...اما نه خوابای معمولی!
توی خوابم همه هستن...آدمای دور، آدمای نزدیک، مکانای پر خاطره، مکانای بی اهمیت و...
و عجیب منو دلتنگ میکردن...
بدجوری کلافه ام...کلافه و غمگین...
واقعا الان جای این مریضیِ مسخره نبود!!! :/
ب زارت و زورت افتادی یعنی
برو دستشویی خوب میشی(توسیه پدرم همیشه این بوده)
دادا نگم برات...به فنا رفتم!!! :/
والا با دسشوییم خوب نمیشم!