همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

کنجِ عزلت

دو-سه روزیه که از بستر بیماری یا قشنگتره که بگم کنج عزلت دراومدم...

با نتیجه گیریای جدیدِ حاصل از صداقتِ محض با "من"

حول محور این موضوع که من بازیگرم؟! یا فقط کمی تا قسمتی خام و نپخته؟!

خب حقیقتا من کودکِ خردسالی بودم که فک میکرد بزرگ شده، بزرگ و حاوی قدرت تشخیص انواع احساسات!

اما حقیقتا طفلی بودم که تنها به خاطر بهونه گیری و کم آوردن توی بعضی شرایط، اسمِ این ضعف ها رو احساساتی از قبیل دلتنگی، دوست داشتن و... میذاشت!

جالبه؟! اوهوم نیست...اما بیایید و صادقانه اعتراف کنید که هر کسی توی برهه ای از زندگیش به این تلاطمات دچار میشه...!

حقیقتا اگه زودتر یاد میگرفتم که وقتی یه کلاف نخ رو باز میکنن، بالاخره یه جایی به آخرش میرسه، خیلی از بهونه گیریا با احساسات اشتباه گرفته نمیشد...

"پایان"

نمیشه گفت واژه ی شادیه یا ناراحت کننده...اما مثل دستگاه چارگاه توی موسیقی ایرانیه!!!

یه مثال کاملا گویا...ریتم شادی که توش غم حس میشه!!!

البته شایدم مثال لوسیه...در هر حال پایانِ یه ماجرا میتونه از نظر خوش یا غمگین بودن، یه چیز کاملا نسبی باشه!!!

حالا من دارم چی میگم؟! از چی حرف میزنم؟! باز دوباره اومدم چیو توجیه کنم؟!

دارم از پایان هایی صحبت میکنم که بهونه گیریای کودک درونم به خاطر عدم توانِ تحمل سختیا، نذاشت به سر برسن...

یه روزی درگیر احساس یه طرفه ای بودم و در نهایت بدون هیچ حسی گذاشتم یه نفر دیگه جاشو بگیره که به مرور زمان، بی حسی ها به خرمن احساسات خرکی تبدیل شدن...اما ماجرای عجیب اینجا بود که من به نفر اول پایان ندادم، معتقد بودم نوع علاقه ام بهش تغییر کرده و خیلی چیزا عوض شده اما با این حال کاتِ کامل نمیدادم به ماجرا...گذشت و طی مشکلات فراوون، نفر دوم از دست رفت و طی گذر مدت ها و چه و چه، کسی پیدا شد که نه احساسات من بهش یه طرفه بود و نه خبری از بی حسی هام بود، اما نمیدونم چرا علاوه بر پایان ندادن به نفر اول، نفر دوم هم تموم نشد...ینی چی که تموم نشدن؟!

ینی اگه بحثی میشد یا حالا یه وقتی بهم میریختم و هر دلیل و برهان دیگه ای، شروع میکردم به چنگ زدن به خاطرات و اینکه حسِ واقعی، فلانی بود و این حرفا...همش سیر کردن توی دیروز و پریروز!

این چند روز که خودم بودم و خودم، دیدم که چقد قشنگتر بود که خیلی وقت پیش به این نتایج رسیده بودم!(هرچند که شاید توی اصل قضیه  فرقی نمیکرد!)

در هر حال، قرار بوده که الان برسم...درست مثه یه نون بربری که بالاخره یه زمانی برای پخته شدن توی تنور لازم داره.‌‌..

لطفا، حتما بِکَنید....از هرچیزی که آرامشتونو خدشه دار میکنه!

هیچی  و هیچکی تا ابد مال ما نمیشه.‌.همونطور که تهش همه چیو میذاریم روی زمین و خودمونم تسلیمِ زیرِ زمین میشیم! :)))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد