همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

نشونه نشونه نشونه

دیروز، یکی از وحشتناکترین روزای زندگیم بود...

از لحظه ای که چشم باز کردم، تا نزدیکای یازده شب...تقریبا یه بازه زمانی دوازده ساعته که شدیدا کشنده بود

اول ماجرا پی ام دادن دوست شقایق بود، درسته که منم باهاش دوستم ولی هشت-نه ماهه که همو ندیدیم و خیلی کم باهم در ارتباطیم

سراغ گرفته بود و گفته بود خوابتو دیدم، آشفته بودی

خب آره تا اینجای داستان یه مکالمه ی دوستانه ی عادیه...اما قبل ازینکه بدونیم ایشون مدیوم هستن و بدون اینکه در جریان زندگی من باشه، فهمیده باشه که من توی آشفته ترین حالت ممکنم O_O

و از همون لحظه تا وقتی که قرار شد باهاش صحبت کنم ینی تایمی حدود هشت ساعت، مرگ اومد جلوی چشمای من و هزارتا فکر عجیب غریب :|

و بدتر از اون، اتفاقای غیر عادی که درست مثه وقتی که ارتباط بیشتری باهم داشتیم، توی همین بازه زمانی پیش اومدن!

هر چقد از استرسی بودن دیروز بگم، کم گفتم...

فقط دلم میخواست خدا رو بغل کنم و بخوابم...تلنگر عجیبی بود

نظرات 2 + ارسال نظر
شقایق چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 22:43 https://the-liife.blogsky.com


مدیووووم یَنی همون کسی که احضار روح میکنه و اینا ...؟؟؟؟
یعنی به طرف الهام شده بود ؟!
______________
دیدی چه زود به حرفت گوش دادم ؟
با سخنی از پائولو کوئیلو به جهان وبلاگنویسی بازگشتم !

بله بله بله 0_0
ایشون موکل جن دارن...یه اطلاعاتی در اختیارش میذاره و اینا!!!!

ایول که بازگشتی گل دخترررر :)))

بهزاد جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 00:21

من فک کردم مدیوم یعنی ادم نرمالیه
بهت جن نشون داده گفته نگو به کسی تو هم ترسیدی؟

نه دادا
اون جنی که ایشون باهاش در ارتباطه، بهش گفته که من زندگیم خر تو خر شده...اینم اومد تو قالب فال یه سری اطلاعات به من داد -__-
من به دو دلیل ترسیدم، یکی اینکه این شصتش خبر دار شده بود و یکی دیگه اینکه توی این بازه زمانی یه اتفاق ماورایی هم افتاد که پشمای بنده بیشتر ریخت :/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد