الان متوجه شدم امروز پونزده اسفنده...پونزده اسفند نود و هشت
اولین سال دهه ی سوم زندگیم، رو به اتمامه!
الان توی طبقه دوم خونه ی آقا بهروز لش کردم و دارم آهنگ movement از hozier رو گوش میدم
ته دلم قلقلک میاد
تا اینجای زندگی اومدم...و چند وقتیه مثل مریضی که دکترا ازش قطع امید کردن، زندگی میکنم
"عاشق"
با اینکه علاقه ای ندارم به بزرگتر شدن و جلوتر رفتن اما سعی میکنم عاشق همین اوضاع نا به سامان باشم
بازم در حال خاطره جمع کردن
شاید بیس سال دیگه، خاطرات قطع شدن اینترنت، اعتراض و کشت و کشتار، سقوط هواپیما، زلزله، سیل، ویروس و قرنطینه شدن، تعطیل شدن دانشگاه اونم توی ترم آخر و در نهایت جون سالم به در بردن از همشون، کمدی شنیدنی ای بشه!
اینکه میون همه ی این حال بدیا، عشق ورزیدیم، بیشتر از قبل دلسوز پدر و مادر و اطرافیانمون شدیم، خودمونو به خواب زدیم تا شاید لحظات خوشی رو توی خواب ببینیم و...
چه جوانی پر حاشیه ای داریم!
قطعا توقعمون از زندگی این نبود اما امان از این جبر جغرافیایی...
منکه خوابم بد تر از زندگیمه چه کنم
اوه...سخت شد