اخلاق عجیبی رو توی خودم حس کردم...
که داره حالمو خراب میکنه!
"دمدمی مزاج بودن"
از خودم خوشم نمیاد، از رویه ی زندگیم لذت نمیبرم!
در صورتی که شاید فردا، همه چیز برام عادی باشه و عاشق حال باشم :)
پیش میاد که دلم برای خودم تنگ میشه...برای ساده تر بودن...
شاید واقعا، این زندگیِ موردِ علاقم نیست!
دلم میخواست کسی رو داشته باشم که در این مورد باهاش حرف بزنم...
و بهم واقعیت رو نشون بده...نمیدونم کدوم بازه زمانی زندگیم شعاره و کدوم واقعیه؟!
من گم شدم...بی انگیزه تر شدم...دلتنگ شدم...خسته شدم!
دوس دارم مریم هیجده سالگی دوباره ظهور کنه و هر چیزی که الان هست رو دور بریزم
انگار که تحمل مسئولیت چیزایی که الان هستن، از عهده ام خارجه!!!
بله درسته،مشاور اعظم، مدعی همیشگی، کم آورده :))
چقدر حس و حالت و حرفات و درک میکنم با تمام وجودم امشب یهو ب سرم زد ک بیا وبلاگت حس کردم اینجا میشه حست کرد،و با تمام کجودم حست کردم!
بازم میگم بدون که همیشه جات دقیقا توی قلب منه هرچند ک دنیا کاری کرد ک دور باشم ازت
نظر شخصی من اینه که دنیا کاری به ما نداشت...
بگذریم! اشکم دراومد :)))
حاجی از دور اینطور به نظر میرسه ولی دنیا با من خیلی کار داشت!
به طور ناگهانی همه چیز توی زندگی هم تعقییر کرد و کلا پشت و رو شد...!به قول تو بگذریم
مثه همیشه، عادی میشن این حوادث، اگه سختن، اگه آسون!
خوب شد رضا یزدانی یه چیزی خوند وگرنه چی داشتم که باهاش این همه وقایع رو توجیه کنم؟!
یادش بخیر...موزیکاشو میخوندیم، داد میزدیم رضااااا