همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

در خیالاتِ واهی

امشب همان دختر شانزده ساله ای بود که عشقت را لا به لای خیالاتی شیرین مینوشت.

اگر لحظه ای دوری ات را به یاد میاورد، میخواست دنیا را کن فیکون کند تا باز هم دست هایت را لمس کند!

لبخندت، دنیایش را زیر و رو میکرد و میخواست ستاره های کنارِ چشمانت را بچیند و محکم در دستانش نگه دارد؛

آخر میدانی، شب های تیره، نور چشمانت را لازم دارد

دخترک بیچاره، خیالات را ورق میزد و لحظات ثبت شده را حفظ میکرد...البته از فراموش کردن واهمه ای نداشت، او که چیزی از یادش نمیرفت؛ بیشتر فراموش شدن دل او را میلرزاند!

میل شدیدی به جاودانه شدن در خاطرَت داشت؛

اما گاهی به سیم آخر میزد...عینک صورتی رنگش را از چشمانش برمیداشت و لعنت میفرستاد به هر چه خیالاتِ شیرین بود!

لباس قرمز رنگش را به تن میکرد، چهره ی بانویی دنیا دیده به خود میگرفت و فنجانی قهوه ی تلخ مینوشید

قورت دادنِ بغضش که سخت میشد، در بن بست ها پرسه میزد و با خیالِ راحت اشک میریخت...

مشتش را باز میکرد و در حالی که نور ستاره ها، چشمانش را نوازش میکرد، میپرسید، باید با شما چه کنم؟!

ستاره ها ساکت بودند و هر از گاهی چشمک میزدند...

سر تاسف تکان میداد و به این فکر میکرد که چقدر این لباسِ سرخ، به تنش زار میزند!

حالا وقت لجبازی با موهایش بود...شاید باید آنها را از ته میتراشید و یا شاید رنگ و رخسار را ازشان میگرفت!

هوا دارد تاریک میشود، حالا وقت رفتن به یک پشت بام خلوت است!

باید کمی با خود خلوت کند و ببیند کیست؟!

خودش را نمیشناسد، هر چه بیشتر خیالات را ورق میزند، بیشتر خودش را گم میکند...

مثل همیشه غرقِ خیالات میشود و نفسش به سختی بالا میاید، سرانجام به خواب عمیقی فرو میرود و امید دارد که در قعر رویاها باقی بماند اما صدای کوکِ ساعت، مثل غریق نجاتی که تنها کارش بیرون کشیدنِ غریق است، او را به ساحلِ واقعیت کشانده و همانجا رها میکند!

یک روزِ دیگر! :)

سلام زندگی! واقعیتِ دروغینِ من!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد