همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

بلاتکلیف

اما خب وقتی که هنوز یه چیزی اتفاق نیفتاده و تو ازش احساس پشیمونی میکنی، تکلیف چیه؟!

آیا من دچار توهم هستم و دارم منفی بافی میکنم؟!

همیشه بلاتکلیف بودن، خیلی مضحکه :)))

و گویا من همیشه مضحکه ام!

از تکیه گاه بودن متنفرم...از برعکس بودن متنفرم!

هیچوقت نفهمیدم جایگاهم چیه؟!

اگر گاهی حال خوبی دارم، فقط به خاطر خودمه...

دیگران نه تنها حس و حال خوبی بهم ندادن، بلکه حالِ خوبِ خود ساخته ام رو هم ازم گرفتن!!!

شدم منبع تغذیه ی آدما :)))

از قلبم تا مغزشون رو سیم کشی کردن، انرژی ها رو میکشن توی مغزشون و با اون زندگیشونو میسازن!

دیگه نمیتونم گله و شکایت به جایی ببرم...گوشای خودمم دیگه نمیخوان چیزی بشنون! چه برسه به تغذیه کنندگانِ غیور!

نظرات 3 + ارسال نظر
شقایق شنبه 21 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 03:52

=(((
نمیدونم چى بگم !
یعنى فکر نکنم چیزى بتونم بگم که کمکـ کننده باشه ...
ولى شاید دارى سخت میگیرى ...
این تجربه ى شخصیمه ...
نمیدونم حتى بخواى بشنویش یا نه !
اما گفتنش ، خالى از لطفم نیست...
قبل ترا ! شاید تا چند ماه پیش،
از نظر احساسى، دائما دچار ضربه بودم ! ضربه هایى که منشاءشون خودم بودم ! فقط براشون دیگرانُ واسطه میکردم ... با تحمیلِ محبتم ! با کشیدن بیشتر از ظرفیتم ! با انتظار داشتنام از خودم ! از بقیه !
نمیخوام پرحرفى کنم...
ولى دلم بد شکست !
نه یه بار ! بار ها !
از نزدیکترینا ! از مهمترینا !
از بهترینا ! (اونایى که فکر میکردم بهترینن برام!)
آخرین ضربه رو وقتى خوردم که همه رو ول کردم ! ول کردم که برن !
سخت بود... بى تفاوتىِ مطلق !
دائمى ! زور میزدم که گریه کنم اما حتى اشکامم نسبت بهم بى تفاوت شده بودن ! تک تک سلولاى بدنم بى تفاوت شده بود... و بعدش ! رفته رفته تنها حسى که موند برام ترس بود ! ترس از هیچى ! از همه چى ! ترس از تباهى ! که بخاطرِ بى تفاوتىِ دائمى دچارش شده بودم ! همه چى تباه بود ! ولى ... بعد ! نمیدونم چرا اما فقط پذیرفتم ! پذیرفتم که اشتباه کردم ! که اشتباه میکنن ! که انتظاراتم از بقیه زاییده ى شناختِ احتمالى ایه که ازشون فکر میکنم دارم ! در حالیکه حتى خود آدما هم نمیتونن به شناخت از خودشون برسن ! خلاصشو بخواى ! آدما رو با بدیا و خوبیا و همه متعلقاتشون پذیرفتم و گذاشتمشون کنار !
و بعد وارد دنیاى خودم شدم...
شاید اینم یه جور افسردگى باشه !
اما مطمئنم همون چیزیه که میخوام !
با خودت نجنگ !
قبولش کن !
و همونجورى باش که میخواى
هیچ چیزُ
هیچ چیزُ به خودت تحمیل نکن
در هر لحظه
فقط اونى باش که هستى ...
خودتو قبول کن
و قبول کن که آدما بیخودن !
و سعى نکن تغییرش بدى ...
این حقیقتُ بپذیر !
و به خطاطى ادامه بده !
بنظرم عشقى که خرج آدما کردیم
خرجِ یه قلم که یه درختِ به قتل رسیده ست مى کردیم
الان صنوبر شده بود !
برگ میداد و حیات دوباره و ...
مثل مسیح !
معجزه مى کردیم !

شقایق من نمیفهمم حال بدم به خاطر چیه؟! :(
چشمام کور شدن...فقط بدیا رو میبینم
فقط حال راکد این روزارو میبینم و هیچ امیدی ندارم
اصن هیچی خوشحالم نمیکنه! :/

شقایق شنبه 21 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 04:11

و یه چیزى که فهمیدم
اون بیرون
واقعا تکیه گاهى نیست !
آرامشُ
توى قلبى که بیرون از بدنت مى تپه
نمى تونى پیدا کنى
اون
فقط
درونِ
خودته ...
توى عمیق ترین قسمت وجودت
اونجا که کاملا خودت هستى ...
خودتو برگردون
و بذار همه برن
و بعد
خودتم رها کن ...
اونجا که هیچى نیست
همه چیز
اونجاست !

دوست دارم همه چی رو رها کنم اما احساس مسئولیت میکنم
چون فهمیدم که یه ذره مشکل از منه و اینم میدونم اگه همه چیو رها کنم، چیزی قرار نیس درست بشه...و حتی بدتر میشه

پارسا جمعه 3 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 16:12 http://Hamishee.blogsky.com

خوب... تا شقایق هست زندگی باید کرد

شقایق خواهرمه...ازدواج کرد :)))
اونم دیگه نیست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد