همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

انزوا

خوابم میاد...

دل کنده ام و قدِ فرهادِ قصه ها خسته ام!

تیشه به دست گرفتم و تار و پود ها بریدم...

رگ و ریشه های آویزان از دلم، برایم زیرپایی میگیرند،

زمین میخورم، زانوهایم سست میشوند اما دستم را میگیرم به نرده ی امید واهی و بلند میشوم!

دو قدم به جلو میروم و از حالت تهوع به خود میپیچم، خاطرات با یک دستش به معده ام چنگ میزند و با دست دیگر، گلویم را فشار میدهد!

زمان میزند روی شانه ام و میگوید، کمی دیگر طاقت بیار، پاک کننده ای جدید به بازار آمده، برایت میخرم و دلت را حسابی شستشو میدهم!

زمان دروغگو شده...اما حرف هایش دلگرمم میکند

این روزها با دیوار حرف میزنم...

برایم چای دم میکند و آواز عاشقانه ای سر میدهد!

رویش را میبوسم و به خاطر همنشینی هایش، تشکر میکنم

شب ها، ریسه ها برایم میرقصند اما تا متوجه اشک هایم میشوند، خاموشی سر میگیرند، آخر اگر دیوار بفهمه، دعوام میکنه

دورترین مسافت، طی کردنِ راه پله و زل زدن به گلدان هاست...سرشان را پایین میندازند تا چشم تو چشم نشویم؛ چند روز پیش یواشکی شنیدم که میگویند، چشمانش بوی خزان گرفته اند، اگر نگاهش کنیم، پژمرده میشویم

خب طفلکی ها حق دارند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد