همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

توجیهات

الان که دچار احوالاتِ غمگین شب هستم و احساس دلتنگی (شاید کاذب!) اومده سراغم، به تلاشای مذبوحانه ای که برای توجیه هم داشتیم فکر کردم!

آیا اصلا نیازی به توجیه کردنِ همدیگه داشتیم؟!

اصلا اومدیم و من توجیهت کردم یا تو توجیهم کردی، بعدش چی؟!

حتی بعد از تموم شدن همه چیز، بازم اومدی نشستی جلوم و خواستی توجیهم کنی!!!

الان که حسابی غرقِ مطالعه ی عشق هستم(بله بله دارم عشقو مطالعه میکنم!) دیدم که نیازی نبود همدیگه رو توجیه کنیم، فقط باید جلو میرفتیم و جای پای عشقو محکم کنیم...

نمیدونم...دچار دلتنگی شدم و اومدم اینجا چرت و پرت بگم که فکرم آزاد بشه، که مثل همیشه دست به حرکت احمقانه ای نزنم!

دلم اورینت میخواد...اورینت خونم کم شده :)

میترسیدم که دلم نخواد دوباره برم اونجا، اما بازم دلم خواست

یه اورینت دو نفره...من و خودم!

کاش...کاش چی؟! هیچی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد