و دوباره با امیدهای واهی زنده میشم، جون میگیرم و نفس میکشم!
و کی میدونه که این امیدها چقد میتونن کشنده باشن؟!
پیشی احمقتر دیگه نمیخوای پای جونت رو وسط بکشی که گریه نکنم؟!
چی شد...؟!
چرا هر لحظه که میگذره بیشتر حس میکنم که کشتمت و حالا خاکت کردم؟!
کاش باهم میمردیم...