برای بهترین مردی که به زندگیم دیدم مینویسم
اون مثل خودم روحیات خاصی داره و خیلی وقتا اذیت کنندست(بهتره بگم من مثل اونم!)
فهمیده بود که چه خبره!
اومد دستشو انداخت دور شونه ام و گفت
"تو دیگه مال خودمی، اون که میگفتی کی بود؟! اگه بخواد ببرتت، میزنم شل و پلش میکنم!"
بغض سنگینی صورتمو پوشوند...آخه برای اولین بار حس کردم که یه مردی هست که میتونم بهش تکیه کنم!
یاد همین چند لحظه ی امشب که میفتم، نمیتونم جلوی گریمو بگیرم
به قول خودش، هروقت ببینتم، میتونه تا ته ماجرا رو بخونه و میفهمه که چه خبره؟!
بابا هیچوقت اینجارو نمیخونه...ولی امیدوارم بدونه که خیلی دوسِش دارم! :):
همیشه میترسم از روزی که یه وقت ناامیدش کنم...
با همه نقایص و کمبودها و بدی هاشون ... در انتها تنها مادر و پدر محکم ترین ستون های تکیه گاه در کل این عالمند ...درود بر اون پدر فهیم و مهربان ...
دقیقا درسته حرفت