خواب دیدم زندگیم فیلم بوده...
دونه دونه ی آدمای زندگیم دارن میرن سر زندگیای واقعیشون و همشون تنها بازیگرای زندگیم بودن!
شده بودم کاراکترِ غرق شده ی فیلمنامه ای که آخرین سکانسش هم ضبط شده بود اما اشتباها هنوز جون داشتم و نفس میکشیدم
وقتی آدما رو میدیدم که گریمشونو پاک میکنن و لباسشونو عوض میکنن که زندگیمو ترک کنن، تظاهر میکردم به بی تفاوتی...میخندیدم و ساندویچ هات داگ میخوردم!
اما از درون به در و دیوار میزدم که این کابوس تموم بشه، منم زندگیِ واقعی میخوام...!
چقدر یک عمر حسرت این " زندگی واقعی " خارج از همه نقشها و بازی ها و فیلمنامه های احمقانه هستی رو کشیدم ... خارج از همه رنگها و نقابها ... چقدر زیاد ...
افسوس که این واقعیت، واقعی نیست!