همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

روزهای زندگی

این روزا، روزایی هستن غریب!

در حال دریافت اطلاعاتِ فراوون، در هر زمینه ای.

و سنگینیشونو حسابی حس میکنم...

من دیگه آدم سابق نیستم و دیگه همه اینو میدونیم

"معصومیتِ از دست رفته"

شبیه پازلِ چند تیکه ای شدم که هر تیکه ای ازش، دست یه نفره و هرروز داره تیکه های بیشتری ازم کم میشه!!!

خیلی از خصلتام، خیلی از افکارم، خیلی از احساساتم، خیلی از دلخوشیام، دیگه دستِ خودم نیستن!

و گویا دیگه هم برنمیگردن...

فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم که الان خودمم در موضع ضعفم!

و نمیدونم...چطور میتونم به اون حدی برسم که به سادگی پیوندا رو قطع کنم؟! :)))

امشب فهمیدم بیزبیز هم متولد سال نَوَده...و فقط پنج ماه از سوسک سیاه بزرگتره ^_^

انگار از سال نود بود که دلخوشیای ثابتی پا به زندگیم گذاشتن! چیزایی که فقط مختص من هستن! ؛)

اوه راستی امشب کافه لبیسترو پاپ بودم...لحظه ای که پامو توی کوچه اش گذاشتم، پرت شدم به سه سال پیش!

به معصومیت ها...

هیچوقت نمیشه درک کرد که مسیر زندگی چطور تعیین میشه...؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
دلسوختگان شنبه 6 دی‌ماه سال 1399 ساعت 00:43 https://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

شاد باشید

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد