همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خسته ترین...

حالم خیلی خرابه...

پر از تنش! بغض! تنفر! دلتنگی! ناامیدی!

چشمام هیچ قشنگی ای رو نمیبینه...

البته شاید بهتر باشه بگم که دیگه هیچی قشنگ نیست!

سخته همه چی! و بدجوری مغلوبِ افکارم شدم.

و مثه همیشه، چالش ها به طور همزمان، پا به زندگیم گذاشتن و حسابی گوز پیچم کردن :/

رفتنِ شقایق،

واگذار شدنِ صور،

دوباره باز شدنِ پرونده ی امیر توی خونمون

و من که سرکار نمیرم و حسابی وقت دارم برای فک کردن به این چیزا و سخت کردنِ همه چیز توی سرم!

حالا جدیدا یه فکرِ مسخره ی دیگه اضافه شده...اونم ضعفای تربیتیِ من هستن!

این یه معقوله ی به شدت سختتر از چالشای دیگست چون یه جورایی دیگه قابلِ جبران نیست...

و من، در حال حاضر اینم! شخصیتی که هرچقدم بزرگ شده باشه، هرچقدم عاقل و بالغ باشه، هرچقدم مستقل باشه، همیشه تهش میترسه...از اشتباه کردن!

جالبه، نه؟! کی دخترِ ایرانی رو آدم حساب میکنه؟!

که اگه ما رو آدم حساب میکردن، اینم قبول میکردن که ممکنه جایز الخطا باشیم...

از وقتی که یادمه، بابا میگفت، حواستون هست بابا؟! از سایه برید، من قلبم ضعیفه، اگه اتفاقی براتون بیفته، دق میکنم!

همین شد که هروقت مشکلی پیش اومد، اشتباهی مرتکب شدم، یادِ بابام نیفتادم که همیشه پشتمه، یاد بابام افتادم که همیشه میترسیدم با خبر بشه و همه چی خراب شه...

انقد ادای آدمای قوی رو در آوردم که بالاخره مغزم شروع کرد به ارور دادن...

بعضا رفتم سمت عوامل بیرونی ای که از یادم ببرن چقد دارم سختی میکشم!

چقد ناراحتِ لحظه هایی هستم که میتونستم کمتر سختی بکشم ولی بارِ همه چی رو خودم به دوش کشیدم...

چقد متنفرم ازین خود سانسوریِ شخصیتی ای که باعثش تربیتِ احمقانه پدر و مادرمه.

چقد خسته ام...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد