همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

چطور واقعا؟!

تو زندگیِ آدمهایی که میفتن وسط زندگیم، خیلی زود، دیر میشه!

البته که بخوام تصحیحش کنم، باید بگم که کلا از ماجرا عقبن :)

بابا لنگ دراز عزیز، ۳۵ سالت شد، زن گرفتی، حرفت چیه؟!

من واقعا در عجب میمونم...ما یادمون رفت، به خاطره ها پیوستی

اونوقت خودت که نه تو روزای لازم بودی، نه فکر کردی که این دختر بچه هیچی حالیش نیست، غصه میخوره، انتخابای اشتباه میکنه، اونوقت میخوای الان ببینمت؟!

بعد بهت چی بگم آخه پشمک؟!

گاهی وقتا جدا از حماقت های مضحکم، حس میکنم همه چیز تقصیر توئه!

تو که بی جوابم گذاشتی، جوجه شاعر احمقو راه دادم که بلکه منم مثه دخترای تینجر دیگه، سرگرم باشم! اما تا اومد همه چی خوب بشه، سر و کلت خیلی بی ربط پیدا شد و نذاشتی ماجرامون روند عادیشو طی کنه

تو که دو سال بعدش غیب شدی(زندان رفتنت!) گذاشتم پیشی احمقتر بیاد بلکه عادی طی بشه قضیه، انگار که از اول وجود نداشتی!

حالا همه رفتن، توام که اصن به تاریخ پیوستی! حالا میخوای بریم اورینت ازم عکس پاییزی بگیری؟! :/

بابا برو داییتو بیچاره کن...بیچاره زنت که گیر توئه ضد و نقیض افتاده! :)))

از بابا لنگ دراز بودن فقط سن زیادشو داری بچه جان!

نظرات 1 + ارسال نظر
علی شنبه 13 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 03:03

چقدر همیشه کنجکاو بودم داستان این لنگ داز (!) ، او پیشی و اون جوجه شاعر و احتمالاً کلی کاراکترهای پنهان دیگه توی زندگی پر فراز و نشیبت رو بدونم ...

:)))
خیلی طولانیه وگرنه میگفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد