همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خانواده

رفته بودم یه کافه ای که پاتوق عنتلکت هاست!

بغل دانشگاه هنر، توی خیابون ولیعصر...یه کافه ای که جای نشستنش، نیمکتای پیاده روئه؛ یکی ازدوستام چند وقتیه که اونجا کار میکنه

داشتم با دوستم راجب بابام صحبت میکردم که بهم میگه "بابا دنبال این هنریا نباش، اصن ببین خودم چقد روحیاتم متفاوته! نمیشه با هنریا زندگی کرد!"

یهو یکی از عنتلکتا برگشت گفت:

-با بابات راجب کراشات حرف میزنی؟!

+ای کم و بیش!

-من بابام نمیدونه من چند سالمه؟! :/

یه عنتلکت دیگه ای هم گفت:

-بابای من هنوز بهم میگه کلاس چندمی؟! بهش میگم بابا من الان دانشگاه میرم :)))


کاشکی قبل از پدر و مادر شدن، پدر و مادر بودن رو یاد بگیریم!

جدیدا خیلی میبینم که آدمای به سن و سال خودم یا بعضا بزرگتر، به خاطر برخورد اشتباه یا بی تفاوتیای پدر و مادراشون، به مسیرای اشتباهی قدم گذاشتن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد