خاکستری ام...
از زمان کم آوردن، کلافه ام
از نبودنِ هیجان، کسلم
این روزمرگیای راکد و بدون هم صحبت!
بیشتر با موزیکا و ته تهش جلسات استاد در ارتباطم
و بعضا کتابایی که همکارم برام میاره
صرفا کار و کار و کار
برای یک ۲۳ ساله، اینجوری زندگی کردن، خیلی جذابیتی نداره!
وقتی برای کسی از روزای گذشته صحبت میکنم، احساس میکنم چشمام برق میزنه و شاید قلبم تندتر میتپه...
حتی وقتی از روزای سخت و گریه زاریای بی مورد میگم، متوجه میشم که اون روزا بالاخره یه چیزی وجود داشته که منو ازین حالت راکد و یکدست، خارج میکرده! :)
اما حالا...
حالا فقط حضور دارم، خاموش و نظاره گر!
همراه با وسواس های فکری و سختتر کردن شرایط برای خودم
امیدوارم این روزا فقط یه فرایند باشن که باید طی بشن و تغییر حاصل بشه...
میگذره میره.
پس مثل تو، اسمش الیزابته!(که نیست)
دیوونه :)))
اسم که مهم نیست .. هرچی..
ولی از اسم های سرخپوستی خوشم میاد .. دوست داشتم اونجا بودم ببینم اسممو چی میزاشتن
مثلا پوکوهانتس :))))