همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

سوم بهمن

-آقای ادو تولدت مبارک!

ادو-من فردا تولدمه، امروز تولد سواکه

-عهههه

ادو-هر سال روز تولد سواک میای اینجا

-خب هر دفعه قاطی میکنم که کدوم به کدومید؟!

ادو-پارسالم همینو گفتی

-خب سال دیگه ۴ بهمن میام

ادو-فردا نمیای؟!

-سعی میکنم بیام


ادو تو اینجا رو نمیخونی ولی دوست داشتم امشبم بیام اورینت ولی خیلی خسته بودم

بدون که خوشحالم تو رو میشناسم...گاهی اوقات حرفای به شدت معمولیت توی ذهنم حک میشن و کلی چیز بهم یاد میدن :)))

خوبه که لااقل اگه دوست صمیمی نباشه، یه پاتوق باشه که آدمای توش گاهی بیشتر از دوست، حس خوب میدن...

راکد

خاکستری ام...

از زمان کم آوردن، کلافه ام

از نبودنِ هیجان، کسلم

این روزمرگیای راکد و بدون هم صحبت!

بیشتر با موزیکا و ته تهش جلسات استاد در ارتباطم

و بعضا کتابایی که همکارم برام میاره

صرفا کار و کار و کار

برای یک ۲۳ ساله، اینجوری زندگی کردن، خیلی جذابیتی نداره!

وقتی برای کسی از روزای گذشته صحبت میکنم، احساس میکنم چشمام برق میزنه و شاید قلبم تندتر میتپه...

حتی وقتی از روزای سخت و گریه زاریای بی مورد میگم، متوجه میشم که اون روزا بالاخره یه چیزی وجود داشته که منو ازین حالت راکد و یکدست، خارج میکرده! :)

اما حالا...

حالا فقط حضور دارم، خاموش و نظاره گر!

همراه با وسواس های فکری و سختتر کردن شرایط برای خودم

امیدوارم این روزا فقط یه فرایند باشن که باید طی بشن و تغییر حاصل بشه...