همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

اندر احوالات ۲۳

حدود هیجده ساعت و نیمی هست که ۲۳ سالگی رو تموم کردم :)))

یازدهمین تولدمه که اینجا دارم مینویسم!

تولدی که خیلی غیر منتظره با آدما و جایی غیر منتظره گرفته شد :)

و یک ۲۳ ساله ی سگ مست که کم مونده بود یه محله رو آباد کنه، داشتیم!

ماجرا برای دو روز قبل از روز تولدمه! الان که آسوده و تنها توی اورینت نشستم و فقط دارم آرامش میگیرم

دو روز قبل، نصفه شب اس ام اسی از جوجه شاعر احمق داشتم که صبح دیدم! "میشه ببینمت؟!"

صبح گفت که هر کاری میکنم از ذهنم پاک نمیشی و حالم خوب نیست میدونم دوست نداری منو ببینی ولی خواستم ببینم میشه ببینیم همو؟!

هه! اوکی بیا!!!!

صبح تا ظهر رو با مامان و آبجیم بیرون بودم و بعد از ظهر ایشون رو زیارت کردم...در کمال آرامش و احترام ریدم بهش :)))

امید است که حالِ بدش، بهتر شده باشه و با آغوش گرم اول خرداد بره به استقبال سربازی!

و اما بعد ازین، من به یک دورهمی دعوت شده بودم و راهی اونجا شدم

پامو اونجا گذاشتم دیدم اوووو اینجا تولد منه!

و این عجیبه که من با این آدما اونقدر کانکت نیستم واقعا...پرام ریخته بود!

خلاصه که این بود آغاز رفتارهای عجیب و غریب من که تا الان از فرط رقصیدن، بدن درد دارم  و عکس و فیلم‌های گوشیمو که میبینم پرام میریزه!

ظرف شکستم، سه مرتبه تگری زدم، گریه کردم، با کیک مبل رو به کثافت کشیدم، اگر نگهم نمیداشتن پخش زمین میشدم و در نهایت نصفه شب برگردوندنم منزل!

گیتار داده بودن دستم که بزنم، بغلش کردم و زار زدم! نمیذاشتم کسی هم گیتار بزنه! (نمیدونم تا کی اینجوری تحت تاثیر صدای این ساز به این صورت خواهم بود؟!)

خیلی خوش گذشت اما خب در نهایت این تولد رو یکی از اشخاص جمع تدارک دیده بود که گویا علاقمند هست به من! :/

و حالا نمیدونم داره دقیقا چی فکر میکنه پیش خودش؟!

وقتی که حالم اون شکلی شده بود و هر لحظه داشتم میریدم، این داشت منو جمع میکرد و امیدوارم فکر نکنه الان میونه ی متفاوتی نسبت به قبل داریم!

اگه مستقیما بیاد بگه، بهش توضیح میدم که من کشش هیچ جریان عاطفی ای رو ندارم و توام شیش ماهه الکی وقتت رو تلف کردی اما لامصب حرف نمیزنه، فقط با رفتارش داره من رو شرمنده ی الطافش میکنه -__-

اصن حال نمیکنم کسی ازم خوشش بیاد! بهم محبت کنه! ازم تعریف کنه!

چون واقعا نمیدونم در جواب باید چه ریکشنی داشته باشم؟!

این همه آدم هست که دوست دارن براشون وقت گذاشته بشه و بهشون توجه بشه! برید سراغ اونا بابا جان :)))

الان یه آشنای دیگری هم هست که مثلا فقط رفیقیم! دهنمو سرویس کرده با تعریف کردنای اغراق آمیزش! خب من یه بار دو بار تشکر کنم! بار سوم دیگه چی بگم انصافا؟! -__-

نظرات 2 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 11:03 https://lemonn.blogsky.com

آخ گفتی.
حرفی هم نمیزنن که آدم بهشون بگه نه. بعد با خودت میگی واکنش نشون بدم میگه من دوستت بودم، نشون ندی همینجوری وابسته تر میشه. چیه این زندگی؟!

دقیقا توی همچین منجلابی گیر کرده بودم!!!
باز خدا رو شکر چند روز پیش جریانش تموم شد رفت ولی با حرفاش ناراحتم کرد که اونم صرفا برای چند ساعت بود و اهمیتی نداره واقعا :)))

لیمو چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 08:33 https://lemonn.blogsky.com

آره منم بلاکش کردم

بهترین کار :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد