همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

جوجه شاعر سرباز

دیروز گوشیم زنگ خورد، در کمال تعجب اسمشو رو صفحه ی گوشیم دیدم!

مگه الان پادگان نیست؟!

جواب دادم و شروع کرد به صحبت و تعریف از سربازی!

خوب جایی افتاده :)))

دیر میگذره براش ولی خوب میگذره! پنجشنبه ظهر هم ولش میکنن تا شنبه صبح!!!!

(اگه من سرباز میشدم، میفتادم لب مرز سیستان و باید با طالبان می‌جنگیدم!)

گفت شماره‌هام توی این گوشی ای که با خودم آوردم نبودن ولی شمارتو از قبل حفظ بودم!

خیلی این برام قشنگه که شمارمو حفظه!

عجیبه...این پرونده انگار نمیخواد هیچوقت بسته بشه!

دیگه زور نمیزنم که ببندمش...شاید واقعا من یک "جین یانگ" پسندم

شایدم یه روزی سلیقه‌م عوض بشه! نمیدونم!

ولی هر چی که بشه، این آدم در اکثر مواقع حالمو خوب میکنه

بعد از تماسش، گل از گلم شکفت!!! حتی صحبت‌های نه چندان جذاب راجب سربازی رو دوست داشتم بشنوم؛ شاید چون اون داشت راجبش صحبت می‌کرد!

نمیگم که عاشقشم، نمیگم که میخوام بازم چیزی رو باهم شروع کنیم...فقط میخوام باشه! -__-

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد