انگار تو یه نبرد خونین به سر میبرم، خسته و کوفته
با یه روح غرق...میون امیدهای زنده شده توی دلم و اخبار وحشتناک!
از نسل سردرگمی هستم که به اندازهی یه دهه هشتادی معترضه و به اندازه ی دهه هفتاد و شصت بوته ی ترس توی دلم ریشه داره
چینی دلم با هر کلمه میشکنه!
ذهن خیالبافم با هر اتفاق، پر میکشه به سمت آزادی و میرقصه
این روزا خون توی رگام برای این خاک و آدماش میجوشه
چشمام خون گریه میکنن و گوشام سوت میکشن
کجاست اون آرامشی که همین سه هفته پیش توی مشتم بود و پر قدرت توی مسیرم قدم برمیداشتم؟!
این دنیا یه روز خوش به من و هم نسلام بدهکاره...
یک روز نه یک عمر خوش بدهکاره بهمون
گل گفتی...
حس میکنم وسط یه ویرونه ام، دستم به هیچ کاری نمیره حتی نمیتونم کتاب بخونم یا فیلم ببینم که تسکین باشه.
خیلی روزای عجیبی رو داریم میگذرونیم
از ته دل امیدوارم و ایمان دارم که بعد از این روزا، قراره حسابی روزای خوبی داشته باشیم