همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خزان در اسفند

این روزا دوست دارم بابا رو بغل کنم، سرش رو بذارم روی شونه‌م و بگم گریه کن

بگم من دختربچه‌ات هستم ولی با آغوش مادر!

بگم تکیه کن بهم، بذار باهم از همه چی بگذریم، من تا تهش هستم

یک ساعت پیش مامان پیرهن مشکی بابا رو داد دستم گفت اتو کن آماده باشه

امان از خشونت زندگی و سختی درک کردنش!

امان از احساسات شدید ژن حاجی‌محمدی!

این روزا به بابا نگاه میکنم که از فکر و خیال زیاد، هر لحظه شکسته‌تر از دیروز میشه

همزمانی چندتا داستان برای کسی مثل بابا، واقعا اون رو شکننده میکنه

همزمان در شرف بازنشستگی

و همین روزا از دست دادن مادر

و این مملکت کوفتی و عادت شدید بابا به دنبال کردن اخبار

و حالا هم که این همه استرس، حال جسمیش رو تحت الشعاع قرار داده

خدایا...خودت صبر بده...خودت کمک کن این ابرهای پاییزی که سایه انداختن روی خونه، زودتر ببارن و بابا سبک بشه...

نظرات 2 + ارسال نظر
حامد سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 00:32

غم جزء جدانشدنی این زندگیه ،
تسلیت میگم.

مرسی حامد

پروفسور سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 19:17 https://otagham.blogsky.com/

تسلیت میگم

مچکرم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد