این روزا دوست دارم بابا رو بغل کنم، سرش رو بذارم روی شونهم و بگم گریه کن
بگم من دختربچهات هستم ولی با آغوش مادر!
بگم تکیه کن بهم، بذار باهم از همه چی بگذریم، من تا تهش هستم
یک ساعت پیش مامان پیرهن مشکی بابا رو داد دستم گفت اتو کن آماده باشه
امان از خشونت زندگی و سختی درک کردنش!
امان از احساسات شدید ژن حاجیمحمدی!
این روزا به بابا نگاه میکنم که از فکر و خیال زیاد، هر لحظه شکستهتر از دیروز میشه
همزمانی چندتا داستان برای کسی مثل بابا، واقعا اون رو شکننده میکنه
همزمان در شرف بازنشستگی
و همین روزا از دست دادن مادر
و این مملکت کوفتی و عادت شدید بابا به دنبال کردن اخبار
و حالا هم که این همه استرس، حال جسمیش رو تحت الشعاع قرار داده
خدایا...خودت صبر بده...خودت کمک کن این ابرهای پاییزی که سایه انداختن روی خونه، زودتر ببارن و بابا سبک بشه...
غم جزء جدانشدنی این زندگیه ،
تسلیت میگم.
مرسی حامد
تسلیت میگم
مچکرم عزیزم