همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

هنوز فروردینه

حس و حالم اندکی تغییر کرده و فکر می‌کنم استارت این هفته میتونه همینطوری حس و حال بهتری بده...البته خب اینا دلیل نمیشه که بتونیم از مبحث "هنوز فروردینه" صرف نظر کنیم!

مریم هیچوقت دهن غرغرو درونش بسته نمیشه :)))

خب امروز طی صحبت‌هایی که با شقایق و علی داشتم، صادقانه به نظرم اومد که یه وقتایی که به مامان و بابا بابت تصمیماتی که به نظرم اصلا عقلانی نیستن خرده میگیرم، اصلا کار درستی نیست

به هر حال توی جریان زندگی تصمیماتی هستن که با اینکه خیلی منطقی و هوشمندانه به نظر نمیان اما بعد از مدتها، حکمتشون برملا میشه!

و گاهی اوقات به طرز بی انصافانه‌ای خاطرات و شرایط خوب نادیده گرفته میشن و فقط چیزهای بد هستن که به چشم میان...امان از سیستم گول‌زننده‌ی ذهن!

بگذریم...یا شایدم نه! نگذریم!

من تصمیم گرفتم دهنم رو ببندم...هر چیزی که توی ذهنم به نظرم درست میاد، صرفا از زاویه دید خودمه! متناسب با منطق و سلیقه ی خودم!

و همین چیزا هر چند که منطقی و سازنده باشن، قرار نیست وحی منزل باشن و یا به هر حال با منطق همه کس جور دربیاد

به قول جواد خیابونی وقتی شروع میکنی به یاد گرفتن، میفهمی که هیچی نمیدونی و یه سری جملات پیچ در پیچ دیگه که واقعا بله درسته!

یا به فرض با اینکه با هیچ یک از کارکترها و در کل سیستم فکری اسلام حال نمیکنم ولی گاهی اوقات، علیشون حرفای خوبی میزده!

مثلا گفته زمانی که انسان بالغ میشه کمتر حرف میزنه و بیشتر گوش میده

اینکه گاهی دهن مبارک رو باز میکنم و بلا نسبت نان استاپ زر میزنم، تا حد زیادی نشون میده که هنوز ناپختگی‌های زیادی توی خودم دارم

حالا این صغری و کبری چیدن‌ها واسه چیه؟

خب بله، من تصمیم گرفتم دیگه صحبتی در خصوص جابجایی خونه و دادن پیشنهاد در این مورد نداشته باشم

ینی الان اینطوری هستم که اصن اگه این خونه رو عوض نکردیم هم برام اهمیتی نداره

اینجوری دیگه نه حس مسئولیتی به عنوان یکی از افراد این خونه در قبال این تغییر به دوش میکشم، نه دلخوری پیش میاد، نه به نظر میاد که دارم هیجانی رفتار میکنم و به فکر منافع خودم هستم و نه هزاران کوفت و زهرمار دیگه!

ناراحت شدم؟

اوهوم شاید! ولی خب این دلیل بر این نیست که بخوام شونه خالی کنم از غرغرا و تو مخیای این مدت که به اطرافیانم دادم

اما خب واقعا خسته شدم از این حجم از تصمیماتی که همیشه فقط در حد حرف موندن و بعد از مدتی به دست فراموشی سپرده شدن...

روزگار عجیبی شده...کسی درکی از ناتوانی نسل من برای داشتن اولیه‌ترین چیزها نداره و مدام درگیر قیاس‌های عجیب و غریب میکننت تا بهت بگن مملکت هر چقدر تخمیه، توام هیچ گوهی نمیخوری!

ولش کن :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد