همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

سرگشته

دوباره حس تعلیق!

تلاشمو میکنم توی شرکت حس خوب داشته باشم، بخندم و بی اهمیت به همه چیز، به حقوق آخر ماهم فکر کنم!

قهوه میخورم، مسکن میخورم تا بدنم یاری کنه!

چشمم به کانال تلگرامی که چند سال پیش توش مینوشتم میفته، با نوشته‌هام لبخند میاد روی لبم، به خودم میام میبینم مغزم توان کار نداره و فقط میخوام بلند شم از شرکت بزنم بیرون!

توی خیابون پرسه میزنم و به تفریح کردن فکر میکنم، آخرش میرسم به اورینت...خسته و بی رمق، از اتاقک شیشه‌ای که محصورم کرده، به آدما و جریان زندگی نگاه میکنم!

تقویم رو چک میکنم ببینم آیا وقتشه؟ نه!

دوباره حس تعلیق!

چه باید کرد؟

دوست دارم فرار کنم...


دیشب یه مدیتیشن انجام دادم که راجب ارتباط برقرار کردن با کودک درون بود...درنهایت حس کردم کودک درونم ازم میخواد تفریح کنم، براش غذا بپزم، از این زندگی رباتی فاصله بگیرم و بیشتر لذت ببرم!

و اما من که توان هیچ کدوم اینارو توی خودم نمیبینم...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد