همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

باور

پریشب مامان پیام داد "سربازی ۲۱ ماهه شد"

زنگ زدم به جوجه شاعر سرباز و همون لحظه گفت میخوای خبر خوب بدی؟

خب خب ۳ ماه ازین ۲ سال نکبتی کم شد :)))

شاید بشه گفت اندازه ی یه سرباز خوشحال شدم!

با وجود کسریِ بیرجندش، ممکنه تا همین آخر آذر تموم شه و راحت شیم

خبر بعدی اینه که از دیروز صبحه که مریض شدم...مگه دیروز تب و لرز امون میداد؟

ولی تجربه‌ی عجیبی بود! انگار داشتم جنگ بدنم با ویروسا رو نظاره میکردم، اذیت بودما اما مدام به بدنم باور داشتم که خودش از پس ماجرا برمیاد و زود خوب میشم

و حقیقتا خیلی خوب جمع شد! کاملا خوب نشدم اما سختیش رد شد

اگه مثه قبل بودم، شاید باید دکتر میرفتم و سرم، آمپول و کلی دارو مصرف میکردم

دو سالی هست که متوجه اهمیتِ باور و تاثیری که میتونه بذاره شدم و خیلییی چیزا عوض شده، جالبه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد