پریشب مامان پیام داد "سربازی ۲۱ ماهه شد"
زنگ زدم به جوجه شاعر سرباز و همون لحظه گفت میخوای خبر خوب بدی؟
خب خب ۳ ماه ازین ۲ سال نکبتی کم شد :)))
شاید بشه گفت اندازه ی یه سرباز خوشحال شدم!
با وجود کسریِ بیرجندش، ممکنه تا همین آخر آذر تموم شه و راحت شیم
خبر بعدی اینه که از دیروز صبحه که مریض شدم...مگه دیروز تب و لرز امون میداد؟
ولی تجربهی عجیبی بود! انگار داشتم جنگ بدنم با ویروسا رو نظاره میکردم، اذیت بودما اما مدام به بدنم باور داشتم که خودش از پس ماجرا برمیاد و زود خوب میشم
و حقیقتا خیلی خوب جمع شد! کاملا خوب نشدم اما سختیش رد شد
اگه مثه قبل بودم، شاید باید دکتر میرفتم و سرم، آمپول و کلی دارو مصرف میکردم
دو سالی هست که متوجه اهمیتِ باور و تاثیری که میتونه بذاره شدم و خیلییی چیزا عوض شده، جالبه!