بعد از یه سرماخوردگی سخت که هنوزم آثارش دیده میشه و همچنین حمله ی وحشیانه ی PMS، رفتم شرکت
دقیقا ۳ ساعتی رو در حال مکالمه(البته که بیشتر شنونده بودم) با دوتا از همکارای خوش صحبت داشتم که در نهایت سردرد گرفتم و مجبور شدم ژلوفن بخورم!(یه جورایی بلعیده شدن انرژیم رو توی این مکالمات شاهد بودم و دوست داشتم بگم بسه آقا من مشتاق شنیدن این حرفا نیستم!)
این وسط جوجه شاعرِ کله خراب از پادگان زنگ میزد و چون تو شرکت آروم و سرسری باهاش حرف میزدم فک میکرد ازش ناراحتم
بالاخره از شرکت زدم بیرون تا برم انقلاب، کتاب زبان بگیرم و برگردم خونه
توی مترو، سگهای نر و ماده کریه المنظر وایساده بودن با تذکر بی ادبانشون در خصوص حجاب به مغزم تجاوز کردن
سوار قطار شدم و با تراکم جمعیت و استرس داغون شدن لپتاپ توی کیفم و عصبانیت لاشخورای نظام و بدن بیجونم، سر و کله میزدم، شرشر عرق میریختم و همینطور لبریزتر میشدم از خشم و اندوه!
خط عوض کردم و ۲۵ دیقه وایسادم تا قطار بیاد! بله ۲۵ دیقه! (اینجا شهر هرت است!)
برگشتم خونه و از ترس اینکه آب تو دل مامان و بابا تکون نخوره و نخوان بیشتر از قبل گیر بدن، چیزی از فضای چرک شهر نگفتم!
دوباره با جوجه شاعر صحبت میکنی، همچنان میناله از این غده ی سرطانی سربازی که تا بخواد درمان شه، شیره جون خودش و من رو بیرون میکشه!(مثل همیشه شنونده ای و دغدغه های تو در مقابل دغدغه های دیگران چیزی به حساب نمیاد!)
هر لحظه افت انرژی بیشتر و بیشتر میشه و زل میزنی به فنجون گل گاو زبونی که درست کردی تا شاید آرومت کنه
عجب...
یه روزایی فقط باید بگذرن تا شاید حال کثافتشون از ذهن پاک بشه...