الان رفتم وبلاگایی که توی لینکام دارم رو چک کردم
تعداد کسایی که هنوز مینویسن خیلی کمه!
فقط بهزاد، بهار، پروفسور، فافا
هممون به نوعی سرگرم و درگیر!
از همشون کوچیکترم
قدیمیترین دوست وبلاگیم بهزاده، اولین پروژهای که بابتش پول خوبی گرفتم رو بهزاد بهم داد...جا داره ازش نهایت تشکر رو داشته باشم که بهم اعتماد کرد و یه جورایی باعث شد استارت کار به معنای حرفهای رو بزنم
بهار رو چند باری از نزدیک ملاقات کردم و حسابی باهم حس نزدیکی داشتیم...یادمه باهم رفتیم لوله بخاری براش گرفتیم و بخاری خونهش رو راه انداختیم! دستپختشم خیلی خوبه
با پروفسور خیلی زیاد آشنا نشدم فقط میدونم خیلی باهوشه و احتمالا درونگرا
فافا بچهدار شده و فکر میکنم یه مادر فوقالعاده آگاهه
کسای دیگهای هم بودن که خیلی وقته فعالیتی ندارن!
سارا و شقایق!
این دو نفر رو از دوران مدرسه میشناسم
با سارا یه وبلاگ مشترک هم داشتیم، پستای اخیرش رو که خوندم، رفتم به دوران تینجری!
افلاطون افسانهها و علاقه ی اسطورهای من بهش :)))
(آدما فقط از دور قشنگن)
و اما شقایق! دوستی که همیشه از دور در جریان زندگیم بوده
وبگردی جالبی بود...
امشب با پگاه خیلی صحبت کردیم، تحلیلاش در لحظه به نظرم منطقی بودن
فقط مشکل اینه که دقیق یادم نیست چیا گفت! :)))
علاقه ای ندارم واژه دوست رو به کسی نسبت بدم ولی گاهی اوقات آدما حسی شبیه به دوستی رو بهم منتقل میکنن...
اما چرا آدما گاهی نفهم میشن و جواب لطفت رو با بیشعوری میدن؟
چرا بعضی از آدما یاد نمیگیرن که مسائل زندگیشون رو مدیریت کنن تا به خاطر اونا به دیگران لطمه نزنن؟
چرا بعضی وقتا آدما غرورشون رو توی الویت میذارن و اشتباهشون رو نمیپذیرن؟
جوابش مثالیه که چند شب پیش برام زده شد، وقتی تصمیم میگیریم یه قوطی کوکاکولا رو بریزیم داخل یه شات کوچیک، اون کوکاکولا لبریز میشه چون شات به اندازه کافی جا نداره!
مشکل از کوکاکولاست یا شات؟
مشکل از فعلیه که داره صورت میگیره!!! :)))
خب احساس شکستگی زیادی میکنم...
نه به خاطر دلتنگی، نه به خاطر وابستگی، نه به خاطر هیچ احساسی که عواطفم بخواد درگیرش باشه
احساس شستگی میکنم چون نمک نشناس بودن آدم ها تمومی نداره!
وای به حال این زندگی :)))
و اما در این لحظه، سوسک سیاه دلبرم، همینه که هست، ۱۲ ساله شد!
و الان که ۲۴ سالمه، اینجا دقیقا به اندازه ی نیمی از زندگیم همراهم بوده
روزای خوب و بدی که اینجا ثبت شدن...زندگیم!
و حالا دوست دارم تو این مناسبت زیبا، حرفی رو ثبت کنم که دیشب بهم زده شد و خیلی بهم چسبید
دیشب بعد از یک سال و نیم، دوستای دوران کارشناسیم رو دیدم و بعد از کمی صحبت راجب احوالاتمون، یکی از بچهها که از هممون چند سالی بزرگتره بهم گفت تو خیلی داری خوب پیش میری و اینو بدون که هرچقدر که خفنتر عمل کنی، تاثیر بهتری هم رو اطرافیانت و همدورهایات میذاری و الهام بخشی
این حرف شبم رو ساخت! و هنوزم که بهش فکر میکنم، لبخند روی لبم میاد
این حرف رو توی این پست ثبت میکنم چون احتمال اینکه این پست رو زیاد بخونم هست...نمیخوام یادم بره که چقد میتونم خوب باشم
نه تنها من بلکه هر انسانی اگر توی مسیر مفید خودش قدم برداره، میتونه چرخ دندهای از مسیر پیشرفت انسانیت باشه
سوسک سیاه، بمونی برام تا ابد
:))
امروز روز متفاوتیه
نمیدونم چی داره باعث میشه که متفاوت باشه!
پیتزایی که دیشب از سگ پزی گرفتم خوردم؟ یا شایدم تغییراتی که توی تایم خوابم پیش اومده؟
اصن امروز چه تفاوتی داره؟
صبح که بیدار شدم، ساعت یازده و خرده ای بود، احساس سنگینی اون پیتزای ناسالم رو توی معده و روده ام داشتم و کتفم از باد کولر دچار درد بود
و تا یک ساعت دلم نمیخواد از رختخواب بیام بیرون و ناگزیر به گوشی دست گرفتن بودم(اصن مودم شبیه کسایی بود که دارن فسی یا خماری پس میدن!)
پیج اینستام که آرت ورکام رو داخلش گذاشتم، نگاه کردم و دیدم بابا لنگ دراز اومده یکی از پستامو لایک کرده... کام آن فک میکردم بلاکش کردم! عجب روزگاریه!
نشستم به دیدن تصویرسازیام و نوشته هام...اینطور به نظر میاد که خیلی درگیرشون شدم و دوباره دلم خلق تصویر میخواد :))
یکمی با جوجه شاعر سرباز از پادگان صحبت کردم و بالاخره رفتم پایین تا یه چیزی بخورم
مامان شماره ی شقایق رو گرفت و داد دستم، منم که همیشه با این فرشته ی گوگولی مگولی حرف دارم پس یک ساعتی رو صحبت کردیم!
از اپلیکیشن ها، برنامه ریزی، هوش مصنوعی، سریال بلک میرور و در نهایت تئوری توطئه...خب راستش ما هم مثه ایلان ماسک و خیلی های دیگه معتقدیم بشر یه دور تا مرز انقراض رفته :)))
خلاصه اومدم بالا و از شر سنگینی اون پیتزای مزخرف خلاص شدم و همچنان به چیزایی که حال خوبی بهم میدن فکر میکردم
اینجوری شد که به خودم اومدم و دیدم دارم میرقصم! آره من عاشق رقصیدنم حتی شاید بیشتر از یوگا و شنا
بعدش داشتم به این فکر میکردم که امروز حتما باید ساز بزنم و بخونم چون قطعا خیلی بهم میچسبه
بعدش به این فکر کردم که وقتشه چندتا از کارکترهای مجموعه ی دریچه ی روح رو مثل کارکتر خانم زحل، براش فضاسازی کنم چون بدون شک اینم خیلی برام لذتبخشه
بعدش به این فکر کردم که اصن چرا دیجیتال آرتام رو داخل لینکدین هم نذارم؟
بعدش به این نتیجه رسیدم که الان بهترین حال رو نوشتن توی وبلاگم داره...باید همه ی اینارو بنویسم! و بدون شک نوشتن با کیبورد لپتاپ و صدای کلیدای کیبورد، این لذت رو دو چندان میکنه
اوهوم روز لذت محوری هستش! بالاخره جمعه ست و اصن چرا یه تغییری توی برنامه ام ایجاد نکنم که امروز رو نخوام درگیر تسکای همیشگی برای یادگیری باشم؟
امروز روز لذته...روز جذب حال خوب روح و جسم
و خیلی چیزا هستن که من دوست دارم...گاهی میبینم انقد علایقم زیادن که عمرم کفافش رو نداره
خب دیگه وقت ناهاره و صدام میزنن!
:)))
خب خب
درست زمانی که دیگه فکرشو نمیکردم بشه یه برنامه شاد بچینیم تا ازین حالت ربات گونه دربیایم، به جوجه شاعر مرخصی دادن و همونو ضربتی رفتیم شمال!
دوشنبه بهش مرخصی دادن، شب برنامشو ریختیم و سه شنبه صبح راه افتادیم
و نگم چقدرررر لذتبخش بود!
چقدر روحم نیازمند طبیعت بود!
و اصلا چقدر جای چنین تجربهای بین من و اون خالی بود، اینهمه وقته که همو میشناسیم، یه سفر چند روزه باهم نرفته بودیم
انقد خوش گذشت که بلیط جمعه رو کنسل کردیم و دو روز دیگه موندیم :)))
طبیعت خفن، آدمای خوش انرژی، هوای عالی، برکت و فراوونی، هزینه های پایین! الحق دل کندن از چنین جایی سخته :)))
شیفته ی اون مدل زندگی برای تمام عمرم هستم و هر زمانی که بتونم یه خونه ویلایی توی گیلان بخرم، جمع میکنم از تهران میرم...!
ریدم من توی این وضع
حالم خوب نیست توی این شهر
میخوام برم، من ازینجا
من میرم راحت، راحت ازینجا
فقط میخوام برم...مهم نیست کجا
یه محل دیگه، یه شهر دیگه، یه کشور دیگه، یه دنیای دیگه
فقط برم...
راکد، یکدست، یک شکل، تنها، تاریک، غریب...
تقریبا از زمانی که تلاش کردم برای شکلگیری شخصیت خودم (که البته بخش زیادی از این فرایند، روند خود به خودی بود و صرفا زمان و تجربه پیش بردش) مطمئن شدم که خیلی چیزا درست نیست
چیزایی که میشه گفت جبر هستن ولی کاملا قابلیت تغییرشون وجود داره
اما من کجای این تغییراتم؟ هیچجا...من شدم شبیه اون ملت معترضی که صداش به جایی نمیرسه چون قدرت جای دیگریست...
گاهی انسانهای بالغ متوجه تبعات تصمیماتشون نیستن!
روی صحبتم با کیه؟!
درسته با بابام!
راضی به هیچ تغییری نیست و منِ ناتوان هم گیر کردم توی این وضعیت...منم دارم چوب سکون و روزمرگی بابا رو میخورم!
بعد از سالها زندگی در جای غلط، حالا طوماری دارم از نرسیدنها و نشدنها
اینکه نشد به خیلی از استعدادام بها بدم
نشد تنوع کافی رو که ذاتم میطلبه تجربه کنم
نشد به قدر کافی شجاع باشم
نشد دوستا و همراههایی از جنس خودم داشته باشم
نشد لایف استایل مورد علاقهم رو داشته باشم
نشد اعتماد به نفس کافی برای ابراز خودم داشته باشم
نشد بهتر از فرصتهام استفاده کنم و وقتم تلف نشه
نشد آرامش کافی داشته باشم
نشد با خیال راحت بچگی کنم، جوونی کنم
نشد خودِ خودم باشم...
آخ که مغزم سرویس شده از این افکار و دلم شکسته از ناتوانیم برای تغییر اوضاع!
خیلی وقته که خستهم و صبحا انگیزهای برای شروع روز ندارم
دکتر: تو حالت نرمال میزان آهن باید ۱۲۰ باشه، واسه تو ۱۴ هستش!
من: :/
همه ی این احوالات کثافطم، واسه این حجم از کمبود آهنه! -__-
واقعا چکاپ خیلی مهمه! تنها کمبود یه چیزی که با یه مدت قرص خوردن یا حتی رژیم غذایی درست میتونه حل بشه، کل سیستم و برنامه زندگی رو تحت الشعاع قرار میده
میشه گفت همه ی علائمم واسه همین یه قلمه!
واقعا امیدوارم تا دو ماه آینده درست بشه بره پی کارش
حتما ازین به بعد بیشتر مراقبت میکنم
تو این بهبوهه که واقعا در هر بخشی از زندگیم دچار لنگی بودم و حسابی با PMS دست و پنجه نرم میکردم، توحید از شرکت رفت!
و درست انگار بزرگترین انگیزم برای شرکتی که توش مشغول کار هستم، نیست شد :)))
علی راست میگه، من نسبت به آدمایی که بتونن توی تصمیمگیریام اظهار نظر کنن، خیلی وابسته هستم
حقیقتا تو این لحظات میتونم به یکی از همون درسهایی که توحید بهم داد بسنده کنم! "درک خشونت زندگی"
همونطور که وقتی از دید یک حیوان درنده که به علت کمبود وقت و از دست دادن شکارش "زنده خواری" میکنه، نگاه میکنیم و راحتتر میتونیم داشتن چنین خاصیت نامطلوبی رو درک کنیم، گاهی باید به رفتار خشن زندگی نگاه کنیم و فقط درکش کنیم
شاید فقط باید بگردم و درس نهفته تو این روزای بد رو پیدا کنم...