-
هعی روزگاررررررر
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1396 17:57
چرا هیچکدوم از لینکام دیگه چیزی نمینویسن؟! چند وقت یه بار وبلاگاشونو باز میکنم به امید اینکه حرفی زده باشن و دلشون برای اینجاها تنگ شده باشه... توی بعضی از وبلاگا چشمم به اون ایموجیای متحرک افتاد که یه زمان خیلی استفاده میکردیم...چه روزای خوبی بود! :)
-
جمعه
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1396 17:29
چرا امروز داره جوری رفتار میکنه که انگار جمعس؟! میخواستم درس بخونم ولی ناخوش احوالم...روزه یکمی ضعیفم کرده! ازونجاییم که فضا مثل غروب جمعس ناخوش احوالترم هستم! دوباره چیزای منفی حال و روزمو احاطه کردن...نمیدونم گذر زمان بهترم میکنه یا نه! کاش همه چی یه جور دیگه بود یا شایدم من یه جور دیگه بودم... نمیدونم...هرکدوم که...
-
خانواده
دوشنبه 15 خردادماه سال 1396 15:56
طی کنار گذاشتن یکسری از ویژگیام چند وقتیه که به چیز جدیدی پی بردم... اونم صمیمیت خونوادمونه!!! قبلنم ازش خبر داشتم ولی الان خیلی بیشتر... من و آبجیم و مامانم و بابام خیلی بیشتر از یه سری از خونواده های دیگه با هم راحتیم... دیشب خیلی خوب بود...اینقدر با هم شاد بودیم که لبخند از روی لبم کنار نمیرفت!!! یه زمانی آدمایی رو...
-
"_"
شنبه 13 خردادماه سال 1396 16:52
گشنگی سخت است...! نمره های دانشگاه دارن دونه دونه میان...خدا رو شکر تا الان راضی بودم...امیدوارم امتحان عمومیا خرابش نکنن! البته مهم نیست...نمره مهم نیست!!! اینجوری نیست که از نمره ی خوب خوشحال نشم ولی خیلی خودمو درگیر نمره ی پایین نمیکنم!!! ترم اول یه استادی توی ژوژمان بهم گفت من باهات موافقم...قبولت دارم! چند روز...
-
وا حیرتا از این همه جرئت!
سهشنبه 9 خردادماه سال 1396 20:35
چند روزیه فکرم در مورد یه قضیه ای فکر مشغوله!!! در مورد خودم نیست... در مورد بعضی از آدماس که در حال حاضر یکیشون دور و بر من وجود داره!!! آدمایی که خیلی راحت حس خودشونو ابراز میکنن!! هر حسی...از جمله عشق!! آدمای عجیب و غریبی نیستن ولی ازونجایی که من مثل اونا نیستم برام عجیبن!!! به خصوص که این حس بخواد خیلی متفاوت...
-
این یه هفته ی ترسناک...! ^_^
سهشنبه 9 خردادماه سال 1396 20:34
این هفته داره به خوبی و خوشی میگذره!! خیلی تحویل کارا و امتحانا پشت سر هم افتاده بودن! البته این هفته که تموم بشه بازم سه تا از امتحانا میمونن!!! بازم خوبه... ماه رمضونم اومد! بازم سریال دیدنا با آبجی جان شروع شد...البته دیگه پیشرفت کردیم...وقتی که ماه رمضونم نیست عین خوره میبینیم! گاهی وقتا دلم میخواد تو همین دوران...
-
☆_☆
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1396 19:01
برای یه سری از تغییراتم خوشحالم...! امروز که با آبجی جان حرف میزدم به خیلیاشون پی بردم!!! اصلا گذشت زمان خیلی خوبه! :) پس فردا هم که ماه رمضونه!!!! ^_^ ازونجایی که چند ساله برای ماه رمضون برنامه های خوبی دارم، نگران نیستم! ولی تا یه ماه یه سری از برنامه ها کنسله...! بازم خوبه...تنوع خوبه! امروز برای آخرین بار رفتیم به...
-
~_~
دوشنبه 1 خردادماه سال 1396 18:09
نمیدونم دعا کنم زودتر زمان بگذره تا ژوژمانا و امتحانا تموم بشه یا دعا کنم زمان نگذره و ماه رمضون نیاد! ×_× ماه رمضون خوبه ها ولی به شرطی که آدم کار نداشته باشه... همش منتظرم...نمیدونم منتظر چی؟! خیلی وقتا حس میکنم دارم زمانو میگذرونم تا یه اتفاقی پیش بیاد! دوباره یه سری تصمیم به تغییر گرفتم البته با یه تفاوت...قبلنا...
-
اولین مهر انتخابات!!!
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1396 19:34
فردا شناسنامه ام اولین مهر انتخاباتو میگیره! :) خیلی هیجان انگیزه... حس میکنم تا یکشنبه از انتظار و استرس دیوونه بشم!!! هیجده سالگیم حس عجیبی داره ها!!!! ^_^ تازه گواهینامه رو بگو...همین مونده من راننده هم بشم! ¤_¤ . . آخر ترمه و حسابی کار ریخته رو سرم!!! اینقدر حسابشون از دستم در رفته که یادداشتشون میکنم تا یه وقت...
-
هیجده...
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1396 00:06
هیجده ساله شدم... از چند روز قبل تصمیم داشتم برای این مناسبت بیام اینجا و کلی حرف بزنم! اما ازونجایی که الان حالم گرفتس فقط میگم که 18 سالم شد... کاش یه ساعت پیش که حالم خوب بود میومدم و حرفامو مینوشتم...ولی اونموقع که هنوز 18 سالم نشده بود! :/ فکر کنم پنجمین باریه که توی وبم دارم برای تولدم پست میذارم!!! چقدر گذشت......
-
اون دنیای مهربون...
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1396 18:39
یه زمانی راضی شده بودم به زندگی توی دنیای خیال... همه ی اتفاقای خوب و ایده آل توی ذهنم شکل میگرفتن و منو خوشحال میکردن!!! آدمای مهمی پا به زندگیم میذاشتن...گاهی اوقات توی خیابون هم باهاشون قدم میزدم... عاشقشون میشدم...ازشون دلخور میشدم... خلاصه همون چیزای ایده آل!!! همون اتفاقایی که دوست داشتم... همون جمع دوستانه ای...
-
این دیگه چیه؟!
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1396 15:34
این حال عجیبو خیلی کم توی زندگیم تجربه کردم...اینقدر کم که الان که (نمیدونم برای چندمین بار) بهش دچار شدم، برام خیلی غریبس!!! یه حس عصبانیت که با تک تک سلولام حسش میکنم!!! مسخرس...! خیلی مسخره!!!! . . کاش الان غروب جمعه نبود! و کاش استاپ استاپ ایت نمیخوند....
-
حال خوب...
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1396 10:33
گاهی اوقات شرایط خیلی حال خوبی برای آدم مهیا میکنه...! آدما!!!! اتفاقا!!! هر چیزی که دور و برمونه... این خوشحالی و حال خوب رو دیوانه وار دوست دارم! ^_^ . . چند روزی بود حس میکردم خیلی آدم نفهمی شدم...خدایا منو میبخشی؟! خواهش میکنم خل بازیای منو جدی نگیر...اصن به حرفام گوش نده! T_ T قدم بعدیم برای تغییر کردن، توجه...
-
تن ماهیای خاله لیلا...^_^
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1396 14:14
امروز یاد یکی از خاطرات بچگیم افتادم...خاطره ای بس شیرین و به یاد موندنی!!! ینی اینقدر به یاد موندنیه که چند وقت یه بار یکی از اقوام تو روم میزندش!!! :/ یه روزی سر سفره ی خاله لیلا داشتیم سبزی پلو با تن ماهی میخوردیم که من این جمله رو گفتم: "خاله لیلا همیشه تن ماهیاش خیلی خوشمزه میشه!!!" فکر کنم نیازی به...
-
زامبی...!
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1396 11:02
از دیشبه که دارم خواب زامبی میبینم... خیلی خیلی از زامبیا میترسم از دیشب تا حالا از خوابم میپریدم ولی دوباره که میخوابیدم خوابشونو میدیدم! آخه چرا؟! لامصب عین فیلمی بود که وقتی بیدار میشم نگه داشته میشه و دوباره که میخوابم پلی میشه!!!!!!!!!!!!!! خدا نصیب کسی نکنه.... ¤_¤ باز خوبه قبل ازینکه خودم زامبی بشم کلا قید...
-
20 سالگی!
دوشنبه 30 اسفندماه سال 1395 02:53
میگن از 20 سالگی به بعد خیلی زود میگذره! داشتم به این فکر میکردم که فردا با اومدن سال جدید، من یه قدم به 20 سالگی نزدیکتر میشم...حس عجیبیه! در کل بزرگ شدن خیلی عجیبه...! من که هنوز باورم نمیشه که توی این لحظه از زندگیمم... سال 95 داره توی روزای آخرش خیلیارو با خودش میبره...تا همین امروز توی خونوادمون فوتی داشتیم! برای...
-
گیاه حشره خوار!
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1395 18:01
دیروز رفتیم بازار گل! جدا از گل و گیاه ها و کاکتوسای خیلی خوشگل و متنوع، یه چیز جدید دیدم که تا الان فقط توی کارتونا دیده بودم! گیاه حشره خوار! :/ کاملا شبیه همونایی بود که تو کارتوناست...خیلی باحال بودن! و البته ترسناک! -_- هنوزم یادش میفتم میترسم! ¤_¤ خدایا عجب چیزی آفریدیا!!!!! خیلی باحاله!
-
خدا هیچ کسو اینقدر ضایع نکنه! +_+
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1395 00:51
امروز خواستیم با آبجی جان یه حرکتی بزنیم و روز مادر امسالو زودتر براش برنامه ریزی کنیم! دیدیم که مامانم چند وقتیه که میگه قاب گوشی میخواد و ما هم رفتیم براش گرفتیم! خلاصه نزدیک خونه رسیدیم و شیرینیم گرفتیم و رفتیم خونه! پامونو که گذاشتیم خونه دیدیم بعله مامان جان دقیقا همین امروز خودش رفته قاب گوشی خریده و عین چی ضایع...
-
بعد از چندین و چند وقت...
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1395 17:12
همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده...! بعد از کلی مدت، یاد این جمله و معنیش افتادم! :) واقعا راست میگه...تا وقتی که اسیر چیزی نباشی، همه چیز خوبه! ینی یه جورایی میشه گفت که رهایی خوبه...! رهایی از دنیا و متعلقاتش! حتی یه لحظه تصورشم ته دلو قلقلک میده! ^_^ بهتره که ازین به بعد این جمله رو با خودم تکرار کنم...! ♡_♡
-
:)
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1395 16:45
بالاخره خرید عیدمونم تکمیل شد! :) امروز صبح با صدای اذان بیدار شدم و نمازمو خوندم...خیلی کیف داد! خوشم میاد بدون ساعت کوک کردن بیدار بشم...حال معنویش بیشتره! ^_^
-
اینجور آدما...
شنبه 14 اسفندماه سال 1395 17:11
یه سری از آدما هستن که خیلی دقیق و نکته سنج هستن و به راحتی خودشون و حرفاشونو ابراز میکنن! خب این ویژگی خیلی قابل تحسینه! :) ولی وقتی به بر حرفاشون میری میبینی که ذهنشون فقط پیدا کردن نکات منفی رو دستور میده! مثال عادیش میتونه این باشه که وقتی یه شعری رو میخونن، به جای اینکه بگن نکته قوتش کدوم قسمتش بوده، سعی دارن یه...
-
رفت...
جمعه 13 اسفندماه سال 1395 17:20
دایی جان فوت کرد...! عجیبه...وقتایی که هیچکی امید نداره من امیدوارم و وقتی که همه امیدوارن، من یه کوچولو ناامیدم! واقعا توی ذهنم یکسره فکر میکردم که تا چند روز دیگه به هوش میاد و میریم عیادتش! خلاصه که از دانشگاه اومدن دنبالم که بریم خونشون و دیگه حتی صاحب عزاها هم آروم شده بودن و من اون وسط ول کن نبودم! :/ دلم خیلی...
-
خونه تکونی...
شنبه 7 اسفندماه سال 1395 00:22
امروز بعد سه سال طبقه ی من و آبجی جان خونه تکونی شد! ^_^ اینقدر همگی کار کردیم که الان شبیه یه جسد شدم! در آخرم لقب کوکب خانم گرفتم! :) کوکب خانم زن با سلیقه ای است...! ولی خیلی خیلی تمیز شد...به خاطر کثیف کاریای رشته ی من، واقعا توی این سه سال در و دیوارا ش سیاه شده بودن! دیروزم رفته بودم یه دونه ازین مهمونیای اهل...
-
عید داره میاد...
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1395 18:11
یکمی برای عید امسال ذوق زده ام! شاید به خاطر اینکه که پارسال یه جورایی عید نداشتم...مثلا کنکوری بودم و باید میرفتم مدرسه!(هرچند که تو مدرسه یا آهنگ گوش میدادم یا داشتم آجیل و شیرینی میخوردم!) امیدوارم واقعا هم عید خوبی باشه! ^_^ توی این روزا وقتی که میرم بیرون هر کسی که داره دست فروشی میکنه رو میبینم واقعا حالم گرفته...
-
نون خامه ای...
شنبه 30 بهمنماه سال 1395 18:03
چند وقتیه که به یه کافه ای معتاد شدم... اولین باره که اینجا دارم در موردش صحبت میکنم! :) اسم این کافه "اوریانت" هستش و صاحبش و کارکنانش ارمنی هستن! وقتی توش پا میذارم حس میکنم خیلی متفاوته...نه اینکه چون آدماش ارمنی هستن و این حرفا...در کل جاییه که اگه با ذهن آشفته هم برم، اون مدتی که اونجا هستم سرشار از...