-
دوباره...
جمعه 27 مردادماه سال 1396 15:59
دوباره دارم برای تغییر رویه تلاش میکنم! دیگه خندم میگیره وقتی میخوام در این مورد اینجا صحبت کنم...از بس که چند وقت یه بار میخوام این کارو انجام بدم! :دی حس میکنم این دفعه خیلی عمیق تر دنبال منشا مشکلات گشتم! ترسم از قضاوت شدن برای اینه که گاهی اوقات خودم خیلی راحت آدمارو قضاوت میکنم...پس به جای اینکه بخوام رویه...
-
برداشت غلط یا...
دوشنبه 23 مردادماه سال 1396 01:19
خب راستش طی صحبتام با آبجیم به یکی از مشکلاتم رسیدم! "ترس از قضاوت شدن!" اینقدر گاهی اوقات این ویژگی در من زیاد میشه که شاید حتی یه جاهایی باعث بشه مثل خود مریم عمل نکنم! این نهایت ضعف یه آدمه... گاهی اوقات خیلی سعی میکنم ایده آل گرا باشم و به واسطه ی همین سعی کردن، چیزی از خودم نمیمونه! دیروز به سارا حسودیم...
-
شیش سال! :))))
شنبه 21 مردادماه سال 1396 11:22
امروز همینه که هست شیش ساله شده...اندازه ی یک سوم عمرم باهام بوده! :) راستش همیشه دلم میخواست خاطرات و گذر زمانو ثبت کنم چون حس میکردم اگه بعدا بیام سراغشون حس خوبی بهم میده! ولی الان اینقدر شرایط عجیب شده که ترجیح میدم نرم سراغ قدیما...آخه هیچ توجیهی برای اینکه اینقدر عوض شدم، ندارم! اونوقت اینم میشه یه دغدغه ی دیگه...
-
اون روزا...
یکشنبه 15 مردادماه سال 1396 01:00
تو هوای سرد راه میفتادم سمت مدرسه/دانشگاه و با وجود سرما دلم گرم بود... هندزفریم شده بود همراه همیشگی من و از همه چیز زندگیم با خبر بود! از دوست داشتنام... از کارایی که میکنم... شاید خیلی چیزا درست نبود ولی دلم قرص بود... دلم به چی قرص بود؟! نمیدونم... امروز خیلی چیزا درست شده ولی دلم قرص نیست... نگرانم...مشکل چیه؟!...
-
آدم آهنی
شنبه 14 مردادماه سال 1396 23:32
روزگار اصلا بر وفق مراد نیست... با اینکه میدونم آدمی که همیشه سعی به برنامه ریزی برای زندگیش داره و میخواد باهاش پیش بره، زندگیش بعد چند وقت کسل کننده میشه ولی بازم همیشه مثل احمقا میخوام با برنامه پیش برم... وقتیم که از این برنامه ریزیای مسخره کلافه میشم، فکر میکنم دیگه به درد هیچی نمیخورم و یه بی مصرفم! الان دقیقا...
-
وسواس فکری...
جمعه 6 مردادماه سال 1396 16:49
عنوان پستم خودش گویای همه چیزه...! یادمه دو-سه سال پیش به این درد دچار شده بودم!!! کلا فکر میکردم که دارم وقت تلف میکنم و بیهوده زندگی میکنم... توی کل این هفته همینجوری بودم...به خاطر همین وسواس فکری نمیتونستم خیلی از کارامو پیش ببرم! اصلا حس میکنم اون رفتارایی که یه زمان تصمیم به عوض کردنشون داشتم، از یادم رفتن! گاهی...
-
دین زدگی
جمعه 30 تیرماه سال 1396 20:35
امروز برای اولین بار رفتم نماز جمعه! به قدری پشیمون شدم که فکر کنم تا آخر عمرم دیگه نرم... وقتی روحانی مذهب من اینقدر خاله زنکه و توی خطبه اش به راحتی غیبت میکنه، چه نمازی پشتش بخونم؟! آخه اون آخوند چجوری میخواد الگوی دینی مردم باشه؟! در عجبم از جماعتی که پشتش نماز خوندن...نمیدونم مردم واقعا نمیفهمن یا خودشونو زدن به...
-
صدای آب
دوشنبه 26 تیرماه سال 1396 20:15
دوباره سر و کله ی کمپین صدای آب پیدا شد...توکل بر خدا!!!! ببینیم میتونیم یه لوگوی خوب تحویل بدیم یا نه؟! خب اگه واقعا طراح لوگوی این کمپین من باشم، برام افتخار بزرگیه...واقعا حامیان این کمپینو خیلی دوست دارم و خلاصه که اگه این اتفاق بیفته خیلی ذوق مرگ میشم! :)))) هفته ی دیگه میرم روی ترازو...انتظار ندارم که وزنم پایین...
-
صدای خودم! ¤_¤
جمعه 23 تیرماه سال 1396 10:52
هوا خیلیییییی خوبه! :)) دیروز که رفتم باشگاه اینقدر هوا رو دوست داشتم که دلم نمیخواست برگردم خونه! ^__^ خدا وسط تابستون یه حال خوبی به هممون داد...! دلم میخواد برم عکاسی...خیلی خیلی دلم میخواد!!!! چند روز پیش که ساز میزدم و میخوندم صدای خودمو ضبط کردم!(البته خیلی وقتا اینکارو میکنم!) با خودم گفتم اینجا هم...
-
بارون بارونه!
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1396 00:05
امروز بعد از مدت های خیلی طولانی گریه کردم... نه چند قطره...نه چند ثانیه! بلکه به صورت سیل آسا و ساعتی!!! فکر کنم بارون روم تاثیر گذاشته بود! :/ چه بارووووووونی بود!!!!!! طی این ناراحتی یکمی به بقیه توپیدم(80 درصدش به حق بود!) ولی الان نادمم! :| خلاصه که اوضاع و احوالم عجیبه...نمیدونم دنبال چیم! شاید الان مثلا دارم...
-
روزگار بر وفق مراده...
سهشنبه 20 تیرماه سال 1396 20:49
چند روزه اینجا نیومدم... میگن بی خبری خوش خبریه! ¤_~ خب آره خدا رو شکر زندگی رو رواله!(جدا از وقتایی که مثل خل و چلا میخوام الکی غر بزنم!) این ماه خیلی توی پول خرج کردن خرابکاری کردم...توی هفته ی اول ماه پولام ته کشید!!! ینی حسابی توی استفاده از حساب بانکی ای که بابام برام باز کرد گل کاشتم! :/ صد در صد به داشتن دختری...
-
خاله مریم :))))))
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1396 10:50
دیروز اولین جلسه ای بود که رفتم مهد کودک!!! شروع خوبی بود...البته فکرشو میکردم که با روش داستان تعریف کردن بتونم بچه ها رو جذب تصویرسازی کنم! :))) اینقدر از دستشون خندیدم که حد نداشت... یه سریاشون بیش فعال بودن و یه سریا برعکس!!! یکی هست که یکسره گریه میکنه ولی باهوشه! یکیم هست که بیش فعاله و یکسره با مداد سیاه خط خطی...
-
فرزندان بهروز و محسن
سهشنبه 13 تیرماه سال 1396 11:40
دیروز رفتیم خونه ی سارا اینا!!!! نمیدونم اینجا گفتم که الان آبجیامونم توی جمع دوستیمون هستن یا نه؟! در هر حال آبجیامونم الان توی جمع دوستیمونن!! حس میکنم آدمایی که چنین دوستایی دارن، نعمت خیلی بزرگی دارن که البته گاهی اوقات ازش بی خبرن! ما چهارتا واقعا سرخوشیم...! توی جمعمون هر کسی همیشه یه سری دغدغه ی خنده دار...
-
آیا کمی بزرگ شده ام؟!
دوشنبه 12 تیرماه سال 1396 01:17
رفتیم برای اون کلاس بازیگری و نزدیک نیم ساعت منتظر بودیم و داشتیم تمرین بقیه رو میدیدیم! حوصله ندارم از جو اونجا صحبت کنم ولی کلا جو خیلی چرتی بود!!! من نمیدونم مردم فکر میکنن دیگران خرن؟! به لطف آبجیم میدونستم که محیط آموزش تئاتر و بازیگری چجوریاست و اینجایی که ما رفتیم اصلا بهش نمیومد اون محیط باشه! :/ خلاصه که بدون...
-
در ادامه ی توصیف حال خوب این چند وقت...
شنبه 10 تیرماه سال 1396 23:02
امروز بعد از یه ماه و چند روز رفتیم کافه اوریانت... مثل همیشه عالی...اونجا همیشه حرف برای گفتن هست و همیشه فضای مثبت وجود داره! ♡_♡ حساب کردیم، حدودا یک میلیون و دویست-سیصد تومن تا حالا توی این کافه پول خرج کردیم! O_o واقعا زیاده...ولی نمیدونم چرا پشیمون نیستم! :))) . . برعکس اینکه فکر میکردم برنامه ریزیام پیش نمیرن...
-
اینقدر تغییر؟!
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1396 16:12
الان یکی از پستای وبلاگم به اسم "هر چی فکر کردم عنوانی پیدا نشد...!" رو خوندم! چقدر یه زمان اوضاع و احوالم بهم ریخته بوده ها!!!!! چقدر تغییرو تحول... *_*
-
فکر کنم یه دور مردم...
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1396 12:39
دیروز از صبح ناخوش بودم ولی رفتیم بیرون و منم سعی میکردم بی اهمیت باشم! گذشت و گذشت و گذشت تا ساعت هفت و نیم هشت شد و واقعا حالم بد بود و حالت تهوع داشتم!!! هیچی دیگه با گریه دو قاشق غذا خوردم و حاضر شدیم بریم دکتر!!! قبل ازینکه برسیم به درمانگاه حالت تهوعه کار خودشو کرد!!! حس کردم بهتر شدم و گفتم نریم دکتر! یه ذره...
-
سوسک سیاه
دوشنبه 5 تیرماه سال 1396 12:21
همون دیشب که ماه رمضون تموم شد، دلم براش تنگ شد! قدیما دیرتر دلتنگ میشدم! . . یه ماه و خورده ای دیگه همینه که هست "6 ساله" میشه! هیچوقت اسمشو عوض نکردم...فکر کنم تا آخرشم همین بمونه!!! "سوسک سیاه" روزی که داشتیم وبلاگ درست میکردیم هر آدرسی که میزدیم تا حالا ساخته شده بود!!!! در نهایت گفتم اصن اسمشو...
-
عیده! :))))
یکشنبه 4 تیرماه سال 1396 16:19
طی تلاش های دیروز، امروز دوباره رفتیم (ایندفعه با آبجی جان!) به دو تا از همون جاهایی که دیروز رفتم! خب شرایط برای آبجیم مساعدتره چون هم مدرکش بالاتره و هم سنش بیشتره ...امروز کارش جور شد! ولی خیلی به سن من گیر میدن...حتی باورشون نمیشه که الان یه ساله دانشجوام!!!! به لطف هنرستانی بودنم! :/ ولی بازم قرار شد از هفته ی...
-
مریم فعال! :)))))
شنبه 3 تیرماه سال 1396 22:19
یکمی از خودم خوشم اومد! ههههه مریم خود شیفته میشود!!! چه کنم؟! دل منم به همین چیزای کوچیک خوشه!! برعکس اینکه فکر میکردم برنامه ی پیاده رویم با سارا جور نشه ولی از همین امروز رفتیم! بعدشم رفتیم به یه سری سرای محله ها و مهد کودکا برای تدریس تصویرسازی و موسیقی سر زدیم! حالا چرا از خودم خوشم اومد؟! خب من هیچوقت اعتماد به...
-
فراموشی...
جمعه 2 تیرماه سال 1396 15:25
حدودا دو-سه سال بود که به گرفتن حال یه سریایی که (واقعا به نا حق) حالمو گرفتن فکر میکردم... با خودم میگفتم بالاخره که میبینمشون!!! هرچقدم بگذره من یادم نمیره چیکار کردن! ولی طی آخرین سریالی که دیدم، شخصیت اصلی فیلم همین مشکلو داشت!!! البته که من هنوز سنم به اون شخصیت اصلیه نرسیده و ممکنه اندازه ی اون موفق نشم! به هر...
-
تلگرام!!!!!!!
جمعه 2 تیرماه سال 1396 15:16
این رباتای تلگرامی چین آخه؟! این قرتی بازیا.... میگن بیا برو نظرتو در مورد دوستت بهش بگو اونوقت نمیگن که اسمتم براش میره! خب اگه من هر چی از دهنم درمیومد میگفتم چی؟! البته چیزیم نمیشد...حالا که بهش فکر میکنم جاست ریلکس! . . چند روزیه که یکی از ایده های تصویرسازیمو میخوام اجرا کنم ولی مثل کوآلا افتادم گوشه ی خونه و...
-
از دانشگاه تعطیل گشتیم...یا رب مغزم را تعطیل نکن!
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1396 17:37
دوشنبه زدم تو گوش آخرین امتحان و خلاص...! بعد از چهارسال یه تابستون واقعی دارم! اصلا یادم رفته تابستون چجوریه...باید چه کارایی بکنم؟! فعلا که "باشگاه" ثبت نام کردم! از برنامه های دیگه ام ایناس: کتاب خوندن! تصویرسازی! عکاسی! رانندگی! ساز زدن و همنوازی با خواهر جان! و نوشتن! بیرون رفتن! (البته که فیلم دیدن...
-
خیالات را بسی دوست...
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1396 19:29
خوشحالم که توی دنیای خیلی بزرگی(شاید بزرگتر از این دنیا) به اسم دنیای خیال زندگی میکنم!!!! داشتم یه زمانی نگران میشدم که زیادی از حد موندم توش ولی الان خیالم راحته...!(بر اساس تصمیم "خودم" بودن!) . . دیشب از کوره در رفتم و داشتم یه سری از چیزای بی ارزشو یادآوری میکردم و براش حرص میخوردم ولی بعد از مدت خیلی...
-
مریمی خواهم ساخت که سازد جهان خود را نه جهان دیگران! :D
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1396 19:27
طبق بررسیایی که روی اطرافیان با دل و جرئت داشتم متوجه شدم که اونا تنها کاری که میکنن اینه که "خودشونن!" برعکس من که همیشه میخوام عوض بشم...! اصن خب که چی؟! اومدیم و مثلا(تاکید میکنم مثلا...مریم واقعا خیلی مهربون نیست!) من همیشه مهربون بودم و به این ویژگی شناخته شدم! خب این بیش از حد مهربون بودن که اصلا به...