همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

اندر احوالات

خب خب بعد از مدتی حال خرابی، الان خوبم

خوبم ولی یه مقداری از مدار برنامه‌ریزیم خارج شدم!

توی این مدت، با بابا صحبت کردم و ازش خواستم بهم به چشم یه بزرگسال نگاه کنه و آزادی عمل بیشتری بهم بده؛ موفقیت آمیز و دلگرم کننده بود...امیدوارم به مرور زمان، بهتر و بهتر بشه

متوجه شدم که باید وارد عمل بشم تا بابا هم کم کم خیلی چیزا براش عادی بشه!

هفته ی دیگه، اولین سفر تفریحی که هیچ‌کدوم از اعضای خونواده باهام نیستن رو میرم...اونم جنوب :)))

تو هفته ای که گذشت، جوجه شاعر اومد مرخصی اما دعوامون شد و چند روزی رو برای گذروندن اوقات قشنگ، از دست دادیم!

دوباره آخرین شب قبل از رفتنش رو توی پارک الهام سپری کردیم و رفت

ببینیم در نهایت چی میشه؟! میتونه برگرده؟!

یا حداقل اگه قرار به موندنش شد، مرخصی‌های خوبی بتونه بگیره تا این یک سال و نیمم بگذره...

ما که چهار سال و نیمه که با وجود شهاب‌سنگ باریدن روی سرمون، هنوز این ارتباط رو حفظ کردیم، این یک سال و نیمم روش!

مرد

مدتیه که ذهنم بابت یه چیزی بهم ریخته

یه جورایی با بابام رفتم توی زاویه!

خسته شدم از این سنت‌های خونوادگی توی ایران که علی الخصوص دخترا خیلی درگیرش میشن و یه جورایی حجم زیادی از انرژی روزانه رو به خودش اختصاص میده تا شاید در خفا بتونیم یه مقداری اونجوری که دوست داریم زندگی کنیم!(در صورتی که این همه انرژی میتونه صرف مسیری که برای پیشرفت طی میکنیم بشه!)

الان که ۲۳ ساله هستم، کار میکنم، شخصیت مستقل خودم رو پیدا کردم، توی کتم نمیره که بخوام بابت خیلی چیزا جواب پس بدم

یه جورایی ذهنم داره بابت اینکه باید اطلاع بدم کجا میرم، با کی میرم و باید فلان موقع برگردم خونه، سرویس میشه...دلیلشم اینه که در ۷۰ درصد مواقع باید در این باره دروغ بگم

نه تنها این دروغ گفتنا حس خوبی بهم نمیدن بلکه باید انرژیمو بابت ساختنشون هدر بدم و بدتر از همه ی اینا استرسی هستش که بابتش بهم وارد میشه!

برام بی‌معنیه که نهایتا مجاز باشم تا ۹ شب بیرون باشم و اگه این ساعت ۹ بشه ۱۱، باید اینو بشنوم: دیر نکردی؟!

میخوام بدونم اون فجایعی که تو شب میتونه اتفاق  بیفته، تو روز نمیفته؟!

یا اصلا اگه من پسر بودم، ازین خبرا بود؟!

ادعاش میشه خیلی باهام رفیقه و اعتماد صد در صدی بهم داره اما ازم میپرسه با کی میری بیرون؟! حتما توقع داری راستشو بشنوی با وجود افکار پوسیده‌ای که داری!

انگار برای بیرون رفتن، یه سری کوپن نامرئی تعریف شده! مثلا اگر ۳ روز پشت سر هم برم بیرون، میگه چرا انقد میری بیرون؟!

و از طرفی گیر کرده بین سنت‌گرایی و مدرنیته! یه وقتایی دقیقا یک روز بعد ازینکه میگه چرا انقد میری بیرون، میگه آفرین بابا نباید نشست توی خونه، کسل میشه آدم!

وقتی دوست پسرتو بهش معرفی میکنی، هرروز میخواد استرس بده در قالب چنین جملاتی: حواست هست؟! وضعیت خدمت رفتنش چی شد؟! کار و بارش اوکیه؟! نمیخواد با مامان و باباش بیاد ببینمشون؟!  باید خونه داشته باشه ها!!!

وقتی هم بهش نمیگی یکی هست و این داستانا این جملات رو میگه: خب میدونی بابا اون زمانی که فلانی بود، خیالم راحت‌تر بود، میدونستم یکی همراهت هست و مراقبته، اگه دیر برگردی اون باهاته...یا از مامان آمار میگیره که مریم با کسیه؟!

من به کدوم سازت برقصم مرد؟! :)))

الان که نزدیک به دو ماهه که دورکار هستم، باید تا ۵-۶ آنلاین باشم و طبیعیه که بخوام بزنم بیرون، برگشتنم میخوره به دیروقت! و من نمی‌فهمم چرا تو کتش نمیره که وقتی دارم کار میکنم و به راحتی میتونم با اسنپ برم و بیام یا در نهایت ماشین خودش دستمه، همه چیز امنه و اگه ۲ نصفه شب هم برگردم نباید فکر و خیالی داشته باشه!

مدام نگرانه و استرس داره...درگیر یه طرز فکر کثیف جنسیته که اگه یه مرد باشه، همه چیز امن و امانه!

 چرا خود من رو باور نمیکنه؟!

من چند بار دیگه توی این دوران زندگیم میتونم باشم؟! چرا نمیکشه بیرون؟!

۲۳ سال ریده با تربیت و رفتارش نسبت بهم، نمیخواد تمومش کنه؟!

حالا هم که عزا گرفتم داره بازنشسته میشه، سر و کله زدن باهاش فقط و فقط انرژیم رو میگیره

من رو دچار یه ترس وحشتناکی نسبت به خودش کرده که با اینکه میدونم نهایتا فقط میخواد بگه دیر کردی، اما هربار که میرم بیرون و نزدیک میشم به تایم برگشتنم به خونه، همش استرس دارم که نکنه دیر بشه!!!

قربونش برم کل عمرشم موقعیت پیشرفت و زندگی تو جای بهتر با رفاه بیشتر رو داشتیم اما به لطف عدم ریسک پذیری و ذهنیت منفعلش، در معمولی‌ترین حالت ممکن گیر کردیم و حالا هر چی بزرگتر میشم، شرایط زندگیم بیشتر خار میشه توی چشمم و بیشتر به ذهنم میاد که اگه یکمی هوشمندانه‌تر عمل میکرد، چقد الان زندگی متفاوت‌تری داشتم

تقریبا مدتیه که هرروز دارم به خاطر این مسائلی که شاید خیلی بزرگ به نظر نیان، گریه میکنم و اعصابم تخمی و تخمی‌تر میشه!

همه ی اینا به خاطر اینه که خیلی وقت نیست که متوجه شدم این انرژیا که دارن بیخودی هدر میرن، میتونن صرف مسیر موفقیتم بشن و هر چه زودتر ذهنم رو از بند این چیزای چرت آزاد کنم، به نفعم خواهد بود

و اصلا یعنی چی که یه دختر در تمام مراحل زندگیش بخواد به یه مرد جواب پس بده؟!

ما کم از این جبر جغرافیایی و حکومت و جامعه نمیکشیم، دیگه حداقل محیط خانواده باید امنیت روانی داشته باشه!

بسه مرد سالاری...

سریال روزی روزگاری مریخ رو که میبینم، به معنای واقعی حس میکنم که چه بلای مسخره‌ای سر ما زن‌ها اومده و همگی در کمال ناباوری سر خم کردیم، مثل سگ میترسیم و میگیم چشم!

امیدوارم مردایی هم که این سریالو میبینن، متوجه بشن که اکثریتشون ریدن تو طبیعت زندگی ما! 

۱۱

همینه که هست نازنینم :)

یازده سالگیت مبارکم باشه! ♡__♡

وقت

انقد در حال حاضر برنامه‌های زیادی توی سرم دارم که همش میگم کاشکی هر شبانه روز، بیشتر از ۲۴ ساعت بود!

اما همین که توی این سن و سال به این نتیجه رسیدم، بازم راضی‌ام

یعنی نمیتونم خیلی حسرتی به دوش بکشم از بابت وقت تلف کردن!

البته که همیشه نظرم اینه که هیچوقت دیر نیست و حسرت خوردن کاری رو پیش نمیبره

برای فاصله گرفتن از چنین حس و حالی، کافیه که همیشه در لحظه زندگی کرد :)))

این روزا تلاش می‌کنم بیشتر و بیشتر یاد بگیرم و بفهمم

یه جمله‌ای از تسلا خوندم که تقریبا چنین چیزی بود:

 برای درک معنای زندگی، از دید انرژی و فرکانس بهش نگاه کنید!

چقدرررر این بشر میفهمیده، دمش گرم! :)))

دو هفته‌ای میشه که جوجه شاعر برگشته به محل خدمت...بیرجند!

برای درک ضرورت این اتفاق تو زندگیش، فقط میشه به این اشاره کرده که تنها سرباز تهرانی‌ای که در حال حاضر توی ایران، داره توی بیرجند خدمت میکنه، ایشونه!

هیچ چیز بی‌دلیل نیست...و این خوبه که خودشم در کنار اینکه مدام بخواد به این فکر کنه که چقدر بدشانسه و توی شرایط تخمی‌ای گیر کرده، معتقده که این اتفاق لازم بوده بیفته و داره از جنبه ی مثبت هم بهش نگاه میکنه و خلاصه تغییرات درونی‌ای داره براش رخ میده

منم بیشتر ازینکه این روزا برام سخت باشه، سعی میکنم از زمان استفاده‌های بهینه کنم!

این روزا در کنار کارم، زبان و فتوشاپ یاد میگیرم، تلاش می‌کنم به آگاهی‌هایی دست پیدا کنم و سطح انرژیم رو تقویت کنم، به سلامتیم میرسم، توی تایم فراغت خوشنویسی میکنم یا رمانی که چند سال پیش نوشته بودم رو ویرایش میکنم

 و مدام برنامه‌ریزی می‌کنم برای پلن‌های بعدیم! :)

خوبه راضیم...وقتی برمیگردم به عقب نگاه میکنم، گسترش آرامش رو توی زندگیم به وضوح میبینم


دو روز دیگه، همینه که هست، یازده ساله میشه ♡__♡

و عشق

گفت ما یه رابطه ی درست و حسابی به هم بدهکار بودیم!

و بله! یک رابطه به دور از بچه بازی و به قول خودش سگ بودن :)))

این مدت کوتاهی که مرخصی بود، همه چیز متفاوت‌تر از این ۴ سال و خرده ای پیش رفت

‌امروز رفتیم پارک الهام...پارک پر خاطره!

مثل همون روزا، بارون اومد...انگار که ابرا برای ما میباریدن  :)

یه عالمه حرف زدیم، یه عالمه خاطره بازی کردیم

یه عالمه احساس عاشق بودن داشتیم!

رویاییه

خیلی وقتا برام سوال بود که دو نفر چجوری انقد با حس و حال خوبی کنار هم هستن؟!

مثلا به شقایق و علی که نگاه میکردم، با خودم میگفتم چقد خفن! چقد کمیاب!

حیفه که آدما تو طول عمرشون، چنین حس و حالی رو تجربه نکنن

رسیدن یا نرسیدن به اون آدم یه طرف ماجراست که شاید خیلی نشه نادیده گرفتش اما خب تجربه ی چنین حسی، خیلی مهمتره! احساس زندگی کردن تو لحظه ی حال رو میده...بقیه ی چیزا مال آینده و گذشتست، پس فکر کردن ندارن :)

فردا برمیگرده سر خدمت :')

مرخصی کوتاهِ کوتاه

چارشنبه که رسید، به نظر میومد وقت نمیشه همون روز همو ببینیم ولی اوکی کردیم رفتیم دورهمی خونه ی یکی از دوستاش

شب به یاد موندنی‌ای بود...بااینکه من فاز جمع نداشتم(غریبیم میومد) و اونم یه سرباز دپرسه که از روز اول به این فک میکرد که باید چند روز دیگه برگرده، ولی خیلی خوش گذشت!

بابای دوستشون که یه آدم به شدت محترم و پایه بود، بهم گفت شما دوتا چقد کنار هم آرامش دارین، بقیه ی بچه هارو میبینی؟! همشون ول معطلن ولی شما خیلی خوبید! اصن با این حرف منقلب شدم، نمیتونستم جلوی بغضمو بگیرم :')))

امروز بعد از ۴ سال و ۴ ماه، رفتیم کافه ی بیستروپاپ...همونجایی که اولین‌بار همو دیدیم؛ بعد از اون موقع دیگه باهم نرفته بودیم اونجا

خیلی حس قشنگی داشت...خیلی!

راجب این حرف زدیم که چطوری اصن انقد این ارتباط طولانی شد؟!

حقیقتا جفتمون اصن فکر نمیکردیم که اون شروع تا الان ادامه پیدا کنه...با وجود کلی بالا و پایین شدن و گندهای متعدد، قهر و آشتی، قطع رابطه کردنا، سو تفاهما، همچنان کنار همیم!

براش گفتم که درسته که به هم علاقمند شدیم اما بعدا که فهمیدم چه معیارایی دارم، دیدم خب تو یه سریاشونو تا حدودی داری و من خیلی پیش تو، خودم هستم...خیالم راحته که هرجا کنارم باشی، قرار نیست چیزی تو مخم باشه و ناراحت بشم که چرا تو رو انتخاب کردم؟!

یا حداقل تا حد زیادی حرف همو میفهمیم! :)))

من و جوجه شاعر تا اینجا، همش نشونه‌های عجیب و غریب گرفتیم اما درست یا غلط کنار نکشیدیم! حالا باید دید ازین به بعد چطور میشه؟!

هر چی در نهایت پیش بیاد، میدونم که قلبا دوسش دارم...دیگه توی این ۴ سال، این بهم ثابت شده و نمیتونم سر خودمو شیره بمالم!

گرفتگی دل

چه دلم گرفته!

و ازون وقتاییه که کاری ازم ساخته نیست برای خوب کردن این حال :)

شاید باید دفترچمو باز کنم و بنویسم

شاید باید مدادمو بردارم و تصویرسازی کنم

شاید باید بلند شم به پوستم برسم

شاید باید یه قسمت فرندز ببینم

شاید باید سازمو بگیرم دستم و این حال بد رو بشورم

شاید باید عود روشن کنم و یه ربع مدیتیشن کنم

شاید باید کتاب بخونم

چقدر سرگرمیام انفرادی هستن! و چقدر الان دوست دارم به جای این کارا با یکی حرف بزنم!

حالم وقتی بد شد که بابا صدای ساز زدنمو شنید و گفت از قبلا ضعیفتر ساز میزنی و من بهش گفتم بسه دیگه این مرض کمالگرایی، من واسه دل خودم ساز میزنم و میخونم، قرار نیست بتهوون بشم!

و حالم وقتی بدتر شد که چند دقیقه ای به اخبار گوش دادم و حس کردم دیگه زندگی کردن بسه!

باید بیشتر مراقب ورودی‌های ذهنم باشم :)))

کارمندی از نوع جذاب

امروز شد یک‌ماه که توی تهران پیمنت مشغول هستم و دورکاری از فردا شروع میشه!

یه محیط کاری فوق العاده جذاب که واقعا اگه مسیرم دور نبود، شاید اصن مایل به دورکار شدن هم نبودم

توی همین یک ماه، کلی با آدمای اونجا ارتباط خوبی برقرار کردم و انرژی فوق‌العاده ای از فضا و همه چیز این مجموعه گرفتم

خیلی جذابه :)))

یه جورایی میشه گفت شده یکی از اتفاقای خوب زندگیم...ازون اتفاقایی که تمایل صد در صد نسبت بهش نداشتم اما حالا الان خیلی ازش راضیم!

مثل اون وقتی که فکر میکردم باید میرفتم موسیقی ولی نشد و در نهایت رفتم گرافیک...حالا الان خیلی خوشحالم که گرافیک رو انتخاب کردم

خلاصه که شکر :)))

نشونه پشتِ نشونه

‏در حالی که عینک دودی به چشماش زده بود و سیگار برگ میکشید بهم گفت:

ای بنده! من اینهمه نشونه برات فرستادم، خودت خواستی با بدترینش به نتیجه برسی! من همون بخشنده ی مهربانم ولی متاسفانه تو خیلی خنگی!


خدای بخشنده ی مهربون که داری با فیلتر اسنوپ‌داگ بهم نگاه میکنی، خودت قدرتی بهم بده تا با آغوش باز از نشونه‌هات استقبال کنم و این حماقتای بچه‌گانه تموم بشن...

خب؟!

گاهی اوقات که به دلم میفته یه اتفاقی نشونست، نمیدونم خوشحال بشم یا ناراحت...؟!

حقیقتا گاهی نشونه‌ها، نشون‌دهنده ی چیزی خلاف میل هستن و تو مدام دلت میخواد که معامله کنی

میگی حالا اگه ادامه ی این نشونه اینجوری شد، پس این یه نشونه نیست و این داستانا...!

انگار که دلت میخواد سردرگم بمونی اما چیزی که خلاف میلته رو قبول نکنی!

نمیدونم...شایدم زیادی دراما کویین شدم :)))

شاید اصن نشونه نیست، امتحانه! /_(•_•)_\