-
فراغت!
چهارشنبه 30 مهرماه سال 1399 00:33
فارغ التحصیل شدم :)))
-
پیری
سهشنبه 29 مهرماه سال 1399 00:08
آدما وقتی که پا توی سن میذارن، انگار دارن پا به کم سن و سالی میذارن کمتر میفهمن، زودتر ناراحت میشن، دچار خودبینی میشن، ازت توقعات نابجا دارن و... سخته که توی اوج نفرت از زندگی و تلاش برای دووم آوردن، بخوای انقد با رفتاراشون، عرصه رو بهت تنگ تر نکنن... مدام دنبال محکوم کردنت هستن و با دو روییِ محض، منکرِ این رفتار آزار...
-
•••
دوشنبه 21 مهرماه سال 1399 23:55
والا عرضی ندارم فقط دلم خواست یه توکِ پا بیام اینجا و به خودم یادآور بشم که: Don't worry, life is easy و شاید Don't worry, be happy :)
-
منتظر بودن
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1399 00:35
تو منتظری ولی هیچکی منتظرت نیس... خیلی وقته که از یاد برده شدی :))) و این درد داره!
-
در آرزوی مرگ
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1399 02:25
دلم میخواد زندگیمو بالا بیارم احساس حالت تهوع شدید و نیاز به مردن کاش میشد بمیرم...
-
امید کشنده
سهشنبه 15 مهرماه سال 1399 02:07
مدام منتظرم...منتظر معجزه! باورِ قوی به تغییر! فرقی نداره چه زمانی از شبانه روز باشه...این حسِ انتظار، پر قدرت داره تعقیبم میکنه و منم که زندانی! :) دیگه خیلی که احاطه بشم و حس کنم که حتی نمیتونم نفس بکشم، چنگ میزنم به ریسمان خاطرات! اوه خدای من...روزا انقدر ازم دور شدن که بعید میدونم اونی که توشون قرار داشت، من بوده...
-
خواب!
دوشنبه 7 مهرماه سال 1399 13:31
خواب دیدم زندگیم فیلم بوده... دونه دونه ی آدمای زندگیم دارن میرن سر زندگیای واقعیشون و همشون تنها بازیگرای زندگیم بودن! شده بودم کاراکترِ غرق شده ی فیلمنامه ای که آخرین سکانسش هم ضبط شده بود اما اشتباها هنوز جون داشتم و نفس میکشیدم وقتی آدما رو میدیدم که گریمشونو پاک میکنن و لباسشونو عوض میکنن که زندگیمو ترک کنن،...
-
بابا
جمعه 4 مهرماه سال 1399 00:39
برای بهترین مردی که به زندگیم دیدم مینویسم اون مثل خودم روحیات خاصی داره و خیلی وقتا اذیت کنندست(بهتره بگم من مثل اونم!) فهمیده بود که چه خبره! اومد دستشو انداخت دور شونه ام و گفت "تو دیگه مال خودمی، اون که میگفتی کی بود؟! اگه بخواد ببرتت، میزنم شل و پلش میکنم!" بغض سنگینی صورتمو پوشوند...آخه برای اولین بار...
-
پاییز سال بعد
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1399 23:36
از دیروز صبح که همه چیز توی یک چشم به هم زدن، عوض شد، موزیک پاییز سال بعدِ رستاک مدام توی سرم میخونه! دنیای ما اندازه ی هم نیست میبوسمت اما نمیمونم تو دائم از آینده میپرسی من حال فردامم نمیدونم تو فکرِ یه آغوش محکم باش آغوش این دیوونه محکم نیست صدبار گفتم باز یادت رفت دنیای ما اندازه ی هم نیست...! پاییز دل انگیزم،...
-
پاییز
سهشنبه 1 مهرماه سال 1399 00:15
این پست رو به عشقِ دیدنِ تاریخ ارسالش میذارم! بله بله...فصل زندگی اومد "پاییز"
-
آرامش
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1399 22:29
خب گویا چه همو داشته باشیم و چه نداشته باشیم، چه تفریح کنم و سرم گرم باشه و چه توی بی حوصلگی بپوسم، قرار نیست آرامش و حال خوب وجود داشته باشه... این آرامشه که چند وقته خاکش کردم...! :')
-
امید
دوشنبه 17 شهریورماه سال 1399 04:20
و دوباره با امیدهای واهی زنده میشم، جون میگیرم و نفس میکشم! و کی میدونه که این امیدها چقد میتونن کشنده باشن؟! پیشی احمقتر دیگه نمیخوای پای جونت رو وسط بکشی که گریه نکنم؟! چی شد...؟! چرا هر لحظه که میگذره بیشتر حس میکنم که کشتمت و حالا خاکت کردم؟! کاش باهم میمردیم...
-
آره من یه بازندم، آشغال!
شنبه 15 شهریورماه سال 1399 03:31
به وقت ۱۵ شهریور بلاتکلیفی ای که تموم شد :)) و به معنای واقعی خردم کرد... انگار که سوسک سیاه زیر یه دمپایی خشک، له شد و صدای له شدنشو همزمان که داشت جون میداد، شنید! من باختم اما کسی جز ما نخواهد برد... تبریک میگم که بازم بازی کردم و باختم که بِبَرَن :))) خوشحال باشید آی مردمان برنده...خوشحال باشید که دیگه ازین به بعد...
-
اضداد!
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1399 03:38
خب حقیقتا یا تهش باید مثه یه رمان آب دوغ خیاری بشه و هیچی ازین علاقه ی اشتباه بیرون نیاد!!! یا اینکه دو تا قطب متضاد جوری چفت هم میشن که یه نماد "ین و یانگ" از کنار هم بودنشون به وجود میاد، مثه یه فیلم فوق معناگرایانه!!! وات اور، در هر دوحالت از موارد نادریم :))) توی هیچ رمانی عشق انقد ناکام نیست و توی هیچ...
-
کاشفی!
شنبه 8 شهریورماه سال 1399 03:57
گمونم این برهه ای جدید از زندگیمه! دوران "اکتشاف" پر از اکتشافات و اطلاعات تازه که قبلا کمتر درگیرشون بودم...مخلص کلوم اینه که خیلی خیلی درگیر فلسفه شدم و جالبه...! و هر لحظه به یه شیوه دارم مکاشفه میکنم! پیش هر کسی، یه مدل دارم به اطلاعات دست پیدا میکنم و این برای حال و احوالات خاکستریِ حال حاضرِ زندگیم،...
-
+_+
چهارشنبه 5 شهریورماه سال 1399 03:10
حاضره پنج سال از عمرشو بده ولی فقط دو دیقه بغلم کنه!
-
ر و ا ن ی
پنجشنبه 30 مردادماه سال 1399 00:51
احتمالا دچار مشکلات روانی شده باشم... اما چیکار میتونم بکنم؟! چقد ازین حال و هوای همیشگی ای که گمونم سه سالی هست که همیشه باهامه، بدم میاد! :):
-
مرغ بازنده
سهشنبه 28 مردادماه سال 1399 05:11
با شوق و ذوق توی چشمام نگاه میکرد و ازین میگفت که بالاخره کاری رو پیدا کردم که خدای تو نمیتونه انجامش بده و بهت ثابت میکنم که توانا نیس! -بگو +خدا نمیتونه سنگی رو خلق کنه که نتونه جا به جاش کنه! میبینی؟! خدا از انجام این کار عاجزه! +خب اگر بخوام با منطق تو به ماجرا نگاه کنم، جمله ای که گفتی دو تا بار منفی داره و منفی...
-
توجیهات
سهشنبه 28 مردادماه سال 1399 05:03
الان که دچار احوالاتِ غمگین شب هستم و احساس دلتنگی (شاید کاذب!) اومده سراغم، به تلاشای مذبوحانه ای که برای توجیه هم داشتیم فکر کردم! آیا اصلا نیازی به توجیه کردنِ همدیگه داشتیم؟! اصلا اومدیم و من توجیهت کردم یا تو توجیهم کردی، بعدش چی؟! حتی بعد از تموم شدن همه چیز، بازم اومدی نشستی جلوم و خواستی توجیهم کنی!!! الان که...
-
نُهـ
سهشنبه 21 مردادماه سال 1399 00:24
سوسک سیاه، همینه که هست، شاهد روزای دور و نزدیک! نُه ساله شد ^__^ مبارکم باشی رفیق... میدونی که خاطرت خیلی برام عزیزه؟! :)
-
کیه؟! کیه؟! منم تُهی!
شنبه 18 مردادماه سال 1399 03:10
چی بگم از این روزایی که انقد قیمه ها ریختن توی ماستا...؟! (نمیشد ماستا بریزن توی قیمه ها؟!) از دیر پاک کردنِ پیشی احمقتر بگم یا دیر بازگشتنِ جوجه شاعر احمق؟! (امان ازین زود دیر شدن ها) از فشار روزای آخر دانشگاه بگم یا تابستون لعنتی و کرونای لعنتی تر؟! (بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم) ازین حجم اشباع شدگی از...
-
بی منطق!
سهشنبه 14 مردادماه سال 1399 03:17
ما میرسیم به هم، هر جوری که شده من رو ببخش اگه، بی منطقم هنوز...
-
انزوا
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1399 21:18
خوابم میاد... دل کنده ام و قدِ فرهادِ قصه ها خسته ام! تیشه به دست گرفتم و تار و پود ها بریدم... رگ و ریشه های آویزان از دلم، برایم زیرپایی میگیرند، زمین میخورم، زانوهایم سست میشوند اما دستم را میگیرم به نرده ی امید واهی و بلند میشوم! دو قدم به جلو میروم و از حالت تهوع به خود میپیچم، خاطرات با یک دستش به معده ام چنگ...
-
یه روز خوب میاد(!)
جمعه 3 مردادماه سال 1399 03:02
میگویند روزی خوب در راه است! اما دلبرِ من، اگر آن روز دیر از راه برسد، چه کنم؟! چه کنیم؟! اگر آن روز، یه وقت نداشتنِ همدیگر برسد، چه کنم؟! چه کنیم؟! اگر آن روز وقتی برسد که زیر خروارها خاک بودیم، چه کنم؟! چه کنیم؟! آخر من تو را دوست داشتم و تو مرا دوست تر داشتی، یادت هست؟! کاش حداقل تو از یاد ببری تا هر شب سر به بالش...
-
تیر ماه
شنبه 28 تیرماه سال 1399 03:32
رشته ی خاطراتِ مشترک، بریده شد... تمام! باز هم تیر ماه، تیرِ خلاص رو به قلبم زد :))) کاش ایندفه تیر بارونم میکرد و میمردم...!