-
نقطه ضعف
شنبه 27 آذرماه سال 1400 22:18
اما آدم هرچقدم شخصیت قوی ای داشته باشه، بالاخره یه نقطه ضعفی داره... منم همینطور :))) و اون نقطه ضعف تصمیم گیری در مورد جوجه شاعر احمقه! داره میشه ۴ سال که نشونه ها میزنن تو سر خودشون؛ با زبون بی زبونی میگن نه... اما من میگم آره! کاشکی انقد ترسو نبود...یا کاشکی انقد ضعیف نبودم در موردش!
-
خونواده :)
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1400 02:30
همه ی دنیا یه طرف، تعریف کردن بابا از مدل و رنگ موهام یه طرف :) اصن جیگرم حال میاد! امشب که داشتم با گردو (پیشی توی حیاطمون) بازی میکردم، بهم گفت: -بابا نمیدونی چقد خوشحالم وقتی میبینم حالت خوبه و انقد قوی هستی چقد مامان و بابا رو دوست دارم
-
خواب
سهشنبه 23 آذرماه سال 1400 23:22
جدیدا خوابای تعبیردار میبینم! جالبه!!!
-
خانواده
دوشنبه 22 آذرماه سال 1400 22:19
رفته بودم یه کافه ای که پاتوق عنتلکت هاست! بغل دانشگاه هنر، توی خیابون ولیعصر...یه کافه ای که جای نشستنش، نیمکتای پیاده روئه؛ یکی ازدوستام چند وقتیه که اونجا کار میکنه داشتم با دوستم راجب بابام صحبت میکردم که بهم میگه "بابا دنبال این هنریا نباش، اصن ببین خودم چقد روحیاتم متفاوته! نمیشه با هنریا زندگی کرد!"...
-
سیلی
یکشنبه 21 آذرماه سال 1400 21:31
دوست(و همکارم) در حالی که از لحاظ عاطفی خیلی سردرگمه: -نیاز دارم تو گوشی بخورم، میشه بزنی تو صورتم! +واقعا؟! من نمیتونم این کارو کنم؛ تازه دستمم سنگینه -نه بزن تو گوشم +پس بهتره انگشترمو دربیارم، اما واقعا بزنم؟! -آره شترق! نگاه آدمای توی خیابون با بهت! -بازم میشه بزنی؟! و به این ترتیب سه تا چک دیگه خورد!!! +الان...
-
خاطرات سیاه و سفید
شنبه 20 آذرماه سال 1400 20:04
هربار میبینمش قلبم میلرزه دلهره ای رو که دارم منو میکشه...
-
احمق
دوشنبه 15 آذرماه سال 1400 18:09
-برگشتی میگی مهربونم؟! تو مهربون باشی، نا مهربون کیه؟! اون موقع ها که با بچه بازیات، اذیت میکردی، مهربون بودی؟! +یه جوری همه ی پلای پشت سرمو خراب کردم که اصن هیچ راهی نمونده...اما هنوز دوست داشتنیم، نه؟! -اون موقع که یهو نیست شدی، همین پسرعمه ی گیس بریدت نگفت این بچه بازیا چیه؟! جوری حرف زده بودی که گفتم رفت خودشو...
-
Got7
جمعه 12 آذرماه سال 1400 02:37
کاشکی میشد این پسرای کره ای که تا چند سال پیش خیلی طرفدارشون بودمو از نزدیک ببینم :/ انقدی که با اینا زندگی کردم، با هیچ بنی بشری زندگی نکردم :)
-
چطور واقعا؟!
سهشنبه 9 آذرماه سال 1400 20:26
تو زندگیِ آدمهایی که میفتن وسط زندگیم، خیلی زود، دیر میشه! البته که بخوام تصحیحش کنم، باید بگم که کلا از ماجرا عقبن :) بابا لنگ دراز عزیز، ۳۵ سالت شد، زن گرفتی، حرفت چیه؟! من واقعا در عجب میمونم...ما یادمون رفت، به خاطره ها پیوستی اونوقت خودت که نه تو روزای لازم بودی، نه فکر کردی که این دختر بچه هیچی حالیش نیست، غصه...
-
جاودانگی
سهشنبه 9 آذرماه سال 1400 18:39
جاودانگی مرضی بود که بهش دچار بودم! میخواستم تو ذهن آدما حک بشم و تا عمر دارن منو یادشون نره :) و شد! بله بله هر چی که بخوای، پیش میاد...جاودانه شدم، به طُرُق مختلف!
-
فلوکستین
یکشنبه 30 آبانماه سال 1400 23:02
هر کسی یه فلوکستینی داره! گاهی از نوع مفید، گاهی از نوع مضر گاهی با وابستگی زیاد، گاهی در حد یه عادت معمولی گاهی با دوز بالا، گاهی با دوز پایین فلوکستین یه قرص آرامبخشه که به دوزای پایینش میگن قرص تلقین...ینی میشه گفت که صرفا یه اسمه و عادت هرروز خوردنش و دوزای سنگینم داره که اگه طرف یه روز نخوره، دیگه روزش روز نیست!...
-
کارمندی
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1400 21:20
نمیدونم کِی میخوام کاملا ایمان بیارم به اینکه من نمیتونم "کارمند" باشم؟! جون بکنی و پولش بره تو جیب یکی دیگه که دست بر قضا بی سوادم باشن! ق دردان نباشن! کارمندی، اینجا ینی اینکه درآمدت در سال نصف حقوق یک ماه یه کارگر تو جاهای دیگه باشه :))) با هزار منت و فشار کار! من دنبال این نیستم...باور دارم که این...
-
مردم آزاری
یکشنبه 23 آبانماه سال 1400 22:59
"آدما وقتی دیگرانو آزار میدن که حالشون بد باشه اگر کسی درونش آروم و حالش خوب باشه، مردم آزاری نمیکنه!" این جمله رو امشب به شکل خیلی زیباتری شنیدم ولی به علت فرط خستگی، مغزم یاری نمیکنه که به همون زیبایی و تاثیرگذاری جمله بندیش کنم :/ . . بد شدم...سریعا از عقایدم عقب نشینی میکنم! یا میشه گفت که مدام دنبال...
-
کَم آوَرْدَن
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1400 12:28
بعد از تصمیمات ضربتی و مقابله با بحرانها، عاملی به اسم PMS از راه میرسه و شدیدا احساس ضعف رو تزریق میکنه به تمام وجودم! من کم میارم، من چنگ میندازم به همه چیز برای پرت نشدن ته چاه، من بغض میکنم، من خاطره بازی میکنم، من خسته میشم، من خالی میشم، من... من گریه میکنم و ادامه میدم :) چطور میشه که دیشب که احتمالا خیلی بیشتر...
-
جلسه پنجم-بحران شماره ۳
سهشنبه 11 آبانماه سال 1400 20:00
روانشناس-این جلسه میخوام باهات راجب دراگ حرف بزنم! گفته بودی ماهی ۳-۴ بار استفاده میکنی؟! من-آره...بدون وابستگی! روانشناس-باید کم بشه و بذاریش کنار من-من خیلی دارم یهویی همه چیزو میذارم کنار...سخته! روانشناس-داری چیزای سمی رو میذاری کنار! تا حالا تو زندگیت بحران پیش اومده؟! من-آره، تا حالا تو عمرم ۳ تا شب خیلی بد...
-
پرونده های مختومه
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1400 23:57
پرونده ها بسته شدن! احساس سبکی همراه با حزن :): بمونه به یادگار از ۶ آبان های پر ماجرا...
-
جلسه ی چهارم-بحران شماره ۲
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1400 19:48
روانشناس-چطور توی این هفته، دوبار با جوجه شاعر احمق رفتی بیرون؟! میخواستی اون بچه گربه ی لوسو فراموش کنی؟! من-معلومه که نه، اون خودش داره فراموش میشه، انگار که دو-سه سال اخیر زندگیم به طرز خیلی ماهرانه ای کات شده و از اول وجود نداشته!!! با این جوجه شاعر، فقط دوستم روانشناس-برای من دوستی عادی بعد از رابطه ی عاطفی معنی...
-
مریم گم گشته...
سهشنبه 27 مهرماه سال 1400 22:17
روانشناس-بهت گفتم فکر کنی ببینی "مریم از زندگی چی میخواد؟! معیاراش برای رابطه چیه؟! چیکار کنه که که از نزدبوم کمالگرایی بیاد پایین؟!" چون مریم خودشو گم کرده! بعد ازینکه توی جلسه ی قبلی، حقایق تف شدن توی صورتم و نوبت به تصمیم گیریِ بزرگ رسید، این جلسه راجب "معیارام" بود! و عجیب بود که تا اینجا انقد...
-
پدر و مادر
یکشنبه 25 مهرماه سال 1400 22:03
اما خب پدر و مادر بودن سخته! امروز حس کردم که وقتشه به مامان اینا بگم چی شده؟! به مامان پی ام دادم و گفتم میام خونه، اگه دیدید بی حوصله ام و میخوام برم طبقه بالا کز کنم، کاری به کارم نداشته باشید خودمو آماده کردم برای شنیدن حرفای کلیشه ای و اینا... رسیدم خونه و سعی کردم محکم باشم که گریه نکنم! اما اوضاع بهتر از اونی...
-
سمبلیسم
جمعه 23 مهرماه سال 1400 13:14
یه صورت کاملا سمبلیک، از مشاوره که برمیگشتم رفتم موهامو زدم! سه ساعت بعد همو دیدیم و به نظر میاد خودش همه چیزو فهمیده...بی هیچ حرفی... توی این دو سال و نیم، هیچوقت انقدر کامل همو نفهمیده بودیم! :')
-
بزرگ شدن ۲
شنبه 10 مهرماه سال 1400 22:59
توی کوچه پسربچه ی نیم وجبی ای رو دیدم که سعی داشت توی اثاث کشی مثه یه آدم بالغ وسیله جابجا کنه! خیلی مصمم بود برای داشتن مسئولیت...هممون توی اون سن و سال اینجوری بودیم. چقد دلم میخواست توی اون سن و سال میبودم و ازین بی مسئولیتی محض و زور زدنم برای مسئولیت داشتن، لذت میبردم بزرگ شدن اصلا جذاب نیست...
-
بزرگ شدن
جمعه 9 مهرماه سال 1400 21:06
الان که این پستو مینویسم، یه دختربچه رو دیدم که عقب یه ماشین نشسته و از شیشه ی عقب ماشین، بیرونو به عروسکش نشون میده! موهاشو میکی ماوسی بستن براش و عینک بانمکی به چشماشه! خیلی دلتنگ چنین حس و حالی هستم، بی مسئولیتیِ محض :) واقعا بزرگ شدن جذاب نیست -__-
-
بلاتکلیفی
سهشنبه 6 مهرماه سال 1400 21:55
متنفرم ازینکه نمیدونم باید چیکار کنم؟! و شاید بهتر باشه بگم که میدونم باید چیکار کنم ولی هنوز مقاومت میکنم...! گوه بگیرن این بلاتکلیفی رو که دست از سر کچل زندگیم برنمیداره و همیشه هست!! -__-
-
پاییز
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1400 00:33
پاییزو دوست دارم ولی چرا هروقت که میاد، با خودش غم عالمو میاره...؟! چقد حالم بده...و چقد مثل خر موندم تو گِل! :))) چقد نمیتونم به خودم کمک کنم...
-
اشتباه
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1400 22:27
نمیشه...احتمالا هیچوقت! من ناامید نیستم، فقط شواهد اینو میگن... شواهدِ ناامید کننده :)))