-
غرق خیالاتی که به زودی به حقیقت میپیوندن
یکشنبه 17 مهرماه سال 1401 00:23
این روزا لحظاتی هستن که دارم به بعد از انقلاب فکر میکنم! وقتی که حاضر میشم برم بیرون، لباسام رو جوری تست میکنم که بعدا دوست دارم بپوشمون به شناسنامهی جدیدم فکر میکنم که دین و مذهب داخلش درج نشه به موزیکهایی که دوست دارم توی خیابون بخونم به خونه و ماشینی که میتونم بخرم به اسم جدید خیابونها به روزی که همه میریم توی...
-
حسرت
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1401 01:09
زور میزنم برای فاصله گرفتن از ارتعاشات ضعیف و منفی! سعی میکنم حرفای خوب بزنم و بشنوم کارای خوب کنم فکرای خوب کنم اما خب مگه میشه؟! کاشکی حداقل تو این روزا میتونستی بمونی کنارم کامم تلخه و نمیتونم انرژی خوب بدم اما کنار هم بودنمون، تنها دلیل حس خوب این روزامه الان به شقایق داشتم میگفتم که داره میشه ۵ سال که همو...
-
له شدگی
دوشنبه 11 مهرماه سال 1401 23:09
انگار تو یه نبرد خونین به سر میبرم، خسته و کوفته با یه روح غرق...میون امیدهای زنده شده توی دلم و اخبار وحشتناک! از نسل سردرگمی هستم که به اندازهی یه دهه هشتادی معترضه و به اندازه ی دهه هفتاد و شصت بوته ی ترس توی دلم ریشه داره چینی دلم با هر کلمه میشکنه! ذهن خیالبافم با هر اتفاق، پر میکشه به سمت آزادی و میرقصه این...
-
امروز
جمعه 1 مهرماه سال 1401 16:22
امروز گریه کردم برای هموطنام که داریم میجنگیم برای حقوق اولیه امروز گریه کردم برای ارتش و نون خورایی که جلوی مردم این خاک وایسادن امروز گریه کردم برای مهساها و دختران سرزمینم که از روز اول با محدودیت متولد شدیم امروز گریه کردم برای زنان عرزشی که هنوز نفهمیدن که سیستم بهشون به چشم ماشین جوجهکشی نگاه میکنه و هنوز پر...
-
بی خبرِ خوش خبر
جمعه 25 شهریورماه سال 1401 15:35
خب خب مسافرت رو رفتم و حسابی ریکاوری شدم شاید برای اولین بار تو عمرم بود که فهمیدم چقد سفر میتونه حال و هوای آدمو عوض کنه...یه جورایی ریست فکتوری شدم! و یکی از چیزایی که جالب بود، این بود که یکی از همسفرام پسر بود و بابا این رو فهمید اما واکنش بدی نسبت بهش نداشت :))) این چند روز انرژی خوبی دارم، تقریبا تمرکزم برگشته و...
-
اندر احوالات
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1401 22:02
خب خب بعد از مدتی حال خرابی، الان خوبم خوبم ولی یه مقداری از مدار برنامهریزیم خارج شدم! توی این مدت، با بابا صحبت کردم و ازش خواستم بهم به چشم یه بزرگسال نگاه کنه و آزادی عمل بیشتری بهم بده؛ موفقیت آمیز و دلگرم کننده بود...امیدوارم به مرور زمان، بهتر و بهتر بشه متوجه شدم که باید وارد عمل بشم تا بابا هم کم کم خیلی...
-
مرد
سهشنبه 25 مردادماه سال 1401 18:06
مدتیه که ذهنم بابت یه چیزی بهم ریخته یه جورایی با بابام رفتم توی زاویه! خسته شدم از این سنتهای خونوادگی توی ایران که علی الخصوص دخترا خیلی درگیرش میشن و یه جورایی حجم زیادی از انرژی روزانه رو به خودش اختصاص میده تا شاید در خفا بتونیم یه مقداری اونجوری که دوست داریم زندگی کنیم!(در صورتی که این همه انرژی میتونه صرف...
-
۱۱
جمعه 21 مردادماه سال 1401 15:57
همینه که هست نازنینم :) یازده سالگیت مبارکم باشه! ♡__♡
-
وقت
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1401 23:49
انقد در حال حاضر برنامههای زیادی توی سرم دارم که همش میگم کاشکی هر شبانه روز، بیشتر از ۲۴ ساعت بود! اما همین که توی این سن و سال به این نتیجه رسیدم، بازم راضیام یعنی نمیتونم خیلی حسرتی به دوش بکشم از بابت وقت تلف کردن! البته که همیشه نظرم اینه که هیچوقت دیر نیست و حسرت خوردن کاری رو پیش نمیبره برای فاصله گرفتن از...
-
و عشق
جمعه 7 مردادماه سال 1401 02:16
گفت ما یه رابطه ی درست و حسابی به هم بدهکار بودیم! و بله! یک رابطه به دور از بچه بازی و به قول خودش سگ بودن :))) این مدت کوتاهی که مرخصی بود، همه چیز متفاوتتر از این ۴ سال و خرده ای پیش رفت امروز رفتیم پارک الهام...پارک پر خاطره! مثل همون روزا، بارون اومد...انگار که ابرا برای ما میباریدن :) یه عالمه حرف زدیم، یه...
-
مرخصی کوتاهِ کوتاه
شنبه 1 مردادماه سال 1401 00:19
چارشنبه که رسید، به نظر میومد وقت نمیشه همون روز همو ببینیم ولی اوکی کردیم رفتیم دورهمی خونه ی یکی از دوستاش شب به یاد موندنیای بود...بااینکه من فاز جمع نداشتم(غریبیم میومد) و اونم یه سرباز دپرسه که از روز اول به این فک میکرد که باید چند روز دیگه برگرده، ولی خیلی خوش گذشت! بابای دوستشون که یه آدم به شدت محترم و پایه...
-
گرفتگی دل
یکشنبه 12 تیرماه سال 1401 20:12
چه دلم گرفته! و ازون وقتاییه که کاری ازم ساخته نیست برای خوب کردن این حال :) شاید باید دفترچمو باز کنم و بنویسم شاید باید مدادمو بردارم و تصویرسازی کنم شاید باید بلند شم به پوستم برسم شاید باید یه قسمت فرندز ببینم شاید باید سازمو بگیرم دستم و این حال بد رو بشورم شاید باید عود روشن کنم و یه ربع مدیتیشن کنم شاید باید...
-
کارمندی از نوع جذاب
سهشنبه 7 تیرماه سال 1401 22:39
امروز شد یکماه که توی تهران پیمنت مشغول هستم و دورکاری از فردا شروع میشه! یه محیط کاری فوق العاده جذاب که واقعا اگه مسیرم دور نبود، شاید اصن مایل به دورکار شدن هم نبودم توی همین یک ماه، کلی با آدمای اونجا ارتباط خوبی برقرار کردم و انرژی فوقالعاده ای از فضا و همه چیز این مجموعه گرفتم خیلی جذابه :))) یه جورایی میشه...
-
نشونه پشتِ نشونه
شنبه 4 تیرماه سال 1401 23:07
در حالی که عینک دودی به چشماش زده بود و سیگار برگ میکشید بهم گفت: ای بنده! من اینهمه نشونه برات فرستادم، خودت خواستی با بدترینش به نتیجه برسی! من همون بخشنده ی مهربانم ولی متاسفانه تو خیلی خنگی ! خدای بخشنده ی مهربون که داری با فیلتر اسنوپداگ بهم نگاه میکنی، خودت قدرتی بهم بده تا با آغوش باز از نشونههات استقبال کنم...
-
خب؟!
دوشنبه 30 خردادماه سال 1401 23:03
گاهی اوقات که به دلم میفته یه اتفاقی نشونست، نمیدونم خوشحال بشم یا ناراحت...؟! حقیقتا گاهی نشونهها، نشوندهنده ی چیزی خلاف میل هستن و تو مدام دلت میخواد که معامله کنی میگی حالا اگه ادامه ی این نشونه اینجوری شد، پس این یه نشونه نیست و این داستانا...! انگار که دلت میخواد سردرگم بمونی اما چیزی که خلاف میلته رو قبول...
-
مریم کم پیدا
شنبه 21 خردادماه سال 1401 20:53
هروقت شاغل میشم، کمپلت جریان زندگیم عوض میشه خوبیها و بدیهایی همراه باهم! یه جریانش اینه که خیلی کم پیدا میشم...اینجا کم میام، تو بقیه شبکههای اجتماعی کمتر میرم، ارتباطم با آدما کمرنگتر میشه و... تو این لحظه خیلی خستهم...اگه هوا گرم نبود، این خستگی کمتر بود! از گرما بیزارم!!!! -__- با اینکه دو نوبت در روز قهوه...
-
جوجه شاعر سرباز
سهشنبه 10 خردادماه سال 1401 23:48
دیروز گوشیم زنگ خورد، در کمال تعجب اسمشو رو صفحه ی گوشیم دیدم! مگه الان پادگان نیست؟! جواب دادم و شروع کرد به صحبت و تعریف از سربازی! خوب جایی افتاده :))) دیر میگذره براش ولی خوب میگذره! پنجشنبه ظهر هم ولش میکنن تا شنبه صبح!!!! (اگه من سرباز میشدم، میفتادم لب مرز سیستان و باید با طالبان میجنگیدم!) گفت شمارههام توی...
-
نشانهها
یکشنبه 8 خردادماه سال 1401 18:01
خب خب اخیرا، زندگیم داره به دست کائنات، اداره میشه و زیباست! حتی اتفاقات بدش هم زیبا بود! نشونهها رو فقط ندیدم، بلکه دنبالشون کردم :) اما چی شد که اینطوری شد؟! من اعتماد کردم...به کی یا چی؟! زمانبندی خدا :))) و با وقایع نجنگیدم...نگاه کردم و صبر کردم! با وجود اتفاقات ناگهانی و به تعابیری بد، همه چیزو رها نکردم...
-
من و پدرم بهروز! ○__○
جمعه 6 خردادماه سال 1401 01:52
فک نمیکنم تا به حال تو حالت غیر عادی اینجا نوشته باشم اما الان اومدم! و این وسط به فکر صحبتای بابا و خودم امروزصبح افتادم توی حیاط بودیم و بابا داشت سیگار میکشید و به بچه گربه ها نگاه میکردیم ذهنش شلوغ پلوغه و یه حرفایی گاهی فکری میکننش داشتیم راجب مصاحبه ی من صحبت میکردیم و بابا که مشخص بود که داشت به مقدار ریسک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 خردادماه سال 1401 20:48
صبح بیدار شدم، دیدم عکس کچلشو فرستاده نوشته "سروشت رفت!"(حالا انگار مُرد!) این حجم از احساس تعلقی که همچنان داریم، چیه واقعا؟! هعیییی جوجه شاعر احمق! امروز رفتم سراغ کتاب شعرت...تک تک غزلهات، روایتی از روزامون بودن و اما بیست و دومین غزل...داستان اردیبهشت ۹۷ :))) لعنتی توام مثه من یه کارایی میکنی که فقط ته...
-
دراما کینگ؟!
یکشنبه 1 خردادماه سال 1401 00:33
برام قشنگ بود که یک روز قبل از سربازی رفتنت، دوست داشتی همو ببینیم منم دوست داشتم...حتی از چند روز پیش به این دیدار و دقیقا توی همین روز فکر میکردم! (اما خب خیلی یهویی برنامه ی امروزم رو طوری چیدم که فرصتی برای این دیدار نموند) توام مثل منی... دوست داری که خاطرات خاصی رو توی زندگیت رقم بزنی! توام به تاریخ ها و روزها...
-
اردیبهشت
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1401 00:34
نگاهی به اردیبهشت ۱۳۹۷ پر هیاهو! خوشحالی! ناراحتی! تولد! دعوا و درگیری! نافرمانیهای مدنی! :) اردیبهشت پرهیاهو...از اون سال تا امسال، از اردیبهشت بدم میومد! نفرتی همراه با مهر و محبت! امسال با اردیبهشت آشتی کردم... اردیبهشت است و خدا هم خوب میداند این ماه بر ایام دیگر، برتری دارد
-
کم طاقت
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1401 20:47
در حال مبارزه با کم طاقتی! درک این موضوع که هر چی شد به تخمت باشه :) چرا میخوای غصه بخوری؟! تو که میدونی ته این زندگی چیه؟! چرا باید بذاری وقایع، برینن توی لحظه هات؟! وقتی خسته میشی، همه چیو رها کن و استراحت کن! این خستگی موندگار نیست، تاثیر وقایع موندگار نیست، هیچ چیز ثابت و موندگار نیست...پس اسیر نشو! همه چی خوبه تا...
-
تلپاتی
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1401 23:54
انگار باهم تلپاتی داریم! جالبه...! مدام میاد توی نظرم و من رو به شروع دوباره ی بازی، دعوت میکنه :) بارها پیش اومده که بعد از این فکرا و یاد کردنا، بالاخره یه جورایی ارتباطی برقرار کردیم و با خبر شدیم که یکی داشته به اون یکی فکر میکرده و غیر مستقیم خواهان یه آمار گرفتن از اون یکی بوده! من خودم رو سرگرم میکنم...سعی...
-
اندر احوالات ۲۳
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1401 18:43
حدود هیجده ساعت و نیمی هست که ۲۳ سالگی رو تموم کردم :))) یازدهمین تولدمه که اینجا دارم مینویسم! تولدی که خیلی غیر منتظره با آدما و جایی غیر منتظره گرفته شد :) و یک ۲۳ ساله ی سگ مست که کم مونده بود یه محله رو آباد کنه، داشتیم! ماجرا برای دو روز قبل از روز تولدمه! الان که آسوده و تنها توی اورینت نشستم و فقط دارم آرامش...